صبح ازل
شنبه, ۲۵ شهریور ۱۳۹۶، ۱۱:۱۷ ب.ظ
Gustav Klimt- death and life
عجوزه سر خم کردهبود و آویز گرانبار سینهاش را مینگریست: چشم در چشم، گرمای نفسش به سرمای صورتم میرسید. مرا میدید و لباس چروکیدهاش را و چرک قرون را بر آن. به تنهایی رخوتناکش میاندیشید که من مخدوش کردهبودم، به کسالت مادر بودن، به ابدیتی که با من از یاد بردهبود. گیسوان درهمش در گوشش میگفتند: «او را رها کن و دوباره باکره شو. نُه هزار سال حملش کردهای. دیگر کافی است.»
چشم در چشم عجوزه تمام بایدها را میدیدم: باید زخم بردارم، باید عشق بورزم، باید تنها بمانم. و او باید به سکوت و جوانیاش برگردد.
جهان زیر پای ما زوزه مرگ و زندگی میکشید. من دست و پا میزدم. جهان شکار تازهاش را میخواست. جهان دهان باز کردهبود برای من، قلبم دهان باز کردهبود برای وحشت. اندوه خوابهایم را باز میجستم؛ اندوه بودن و آن گاه نبودن. در چشمهای عجوزه، تنهایی هردوی ما، ناگزیریاش را به من نشان میداد.
رهایش کردم و ناگهان زاده شدم: همچون زایش زندگی از مرگ.