خوابگاه دختران: برو با بزرگترت بیا!
با اینکه وضعیت سکونتمان از چندین ماه پیش از ازدواج مشخص بود، درباره انصراف از خوابگاه مردد بودم؛ برایم سخت بود که یکباره از آن حیاط بزرگ و سرسبز با چنارها و گلهایش و طوطیها و سارها و بلبلهایش دل بردارم. فکر میکردم شاید بد نباشد یک ترم دیگر هم خوابگاه را نگه دارم و اگر شده ماهی چند بار به زیارت آن همه زیبایی که در این سالها انیسم بودند بروم. به سختی تصمیم به انصراف گرفتم. اما امروز وقتی تماس گرفتم تا انصرافم را اعلام کنم، پاسخی که از مسئول پشت خط گرفتم مرا از درستی تصمیمم مطمئن کرد. آن زن بعد از اینکه دلیل انصرافم را پرسید گفت: «این موضوع را با پدرت چک میکنیم؛ اگر تایید کرد اسمت را از فهرست حذف میکنیم.»
ناگهان یادم آمد روی دیگر باغ و بستانی که شیفتهاش هستم چنین جهنمی است: جایی که با هر سن و سطح تحصیل و درآمد و وضعیت تاهل-تجرد، همواره برایت قیم قائلاند و خودت را به هیچ نمیگیرند.
از قضا، کسی که پشت خط بود، ناظمه سال اول خوابگاه بود. همان هفتههای اول یک بار با او بگو مگو کردهبودم. به اتاقمان آمده بود و شماره تلفن پدرها را میخواست برای تکمیل دفترش. گفتم: «شماره پدرم را از بر نیستم. شماره مادرم را بگویم؟» گفت نه و من گرخیدم و با لحن معترضی پرسیدم: «چرا؟! پدر و مادر چه فرقی میکنند؟!» وقتی داشت درباره ولایت پدر توضیح میداد، صورت اخمویم را پشت کتابی پنهان کردهبودم. با غیظ گفت: «خانم محترم وقتی سوال میپرسی به جوابت هم گوش بده.» ولی من به بیاعتنایی ساختگی و خشمآلودم ادامه دادم تا او رفت.
هنوز نمیدانم از عذاب وجدان بدرفتاری با آدمی بیربط و «مامور و معذور» بود یا از ترس دردسرهای بعدی، صبح روز بعد از او عذرخواهی کردم و پس از آن رابطه معمول و محترمانهای داشتیم. ولی این ماجرا همیشه پس ذهن هردومان حاضر بود. نشان به آن نشان که در آخرین ترم لیسانس، وقتی خبر فارغالتحصیلیام را شنید، گفت: «چقدر زود گذشت. انگار همین دیروز بود که درباره شماره پدرت با من بحث میکردی.» امروز هم احساس میکردم در دو سوی خط تلفن، هر دو داریم به همین خاطره فکر میکنیم.
حالا این خاطره و این آدم برای من تبدیل شدهاند به نماد خشمی که در تمام سالهای زندگی خوابگاهی حمل کردهام. خشمی که یک سویش مسئولین عموما بدخلق، ظنین و همیشه کنترلگر خوابگاه بودند؛ کسانی که پاسخ معمولشان به هر درخواستی «نه» بود و انگار میکوشیدند به حرکت ما به سوی استقلال و خودبسندگی مهار بزنند تا از حد قابل قبولی فراتر نرود. سوی دیگرش پدرم بود که هر بار از این آدمها بابت کنترل دختر بالغ بیست و چند سالهاش صمیمانه تشکر میکرد. حتی پیشنهاد میکرد برایشان سوغاتی ببرم و وقتی مخالفت مرا میدید، آن را به پای کینهتوزی و لجبازی من با آن آدمهای به خصوص میگذاشت؛ نمیفهمید که من این ساختار تحقیرآمیز را برنمیتابم. اگر هم میفهمید قطعا همدلی نمیکرد.
تسکین قلبم در این مواجهه هر روزه با کنترل و سرکوب و تحقیر فقط یک فکر بود: اینکه بعضی از دخترها (از جمله خودم) دارند با استفاده از همین امکان مشروط و منتآلود زندگی در خوابگاه، گامهایی به سمت استقلال و توانمندی برمیدارند؛ مهارت و تخصص میآموزند و کار میکنند و آیندهای را هموار میکنند که در آن کمتر وابسته و قابل کنترل باشند. حالا که به عقب نگاه میکنم میبینم عجب سخن عاقلانه و پختهای از من جوان و خام و سرکش! کاش بیشتر و باز هم بیشتر به این نسخه طلایی خودم آویخته بودم. کاش بیشتر برای کسب دانش و مهارت کوشیدهبودم و انرژی کمتر و باز هم کمتری صرف جدل با مهرهها و ماموران معذور کردهبودم. حقا که این مبارزه بهتری بود.
* با همین حال و هوا: «زنان علیه زنان» و «خودگویی از سر خشم»