سفر شمال
نمیدانم کجا خواندم، شاید هم از کسی شنیدم که مردهها به سمت شمال میروند. انگار ناگهان صدایی ناشنیدنی را میشنوند؛ شاید صدای زنگ، یا بانگ انفجاری عظیم، یا صدایی که نامشان را میخواند. در یک آن هرچه در دست دارند بر زمین میگذارند، رو به هر کجا دارند برمیگردند و رو به شمال میکنند. میروند و میروند؛ رفتنی بیتوقف، رفتنی بیبازگشت.
پدربزرگم آن بانگ را در بهار 81 شنید. آخرین بار دوهفته پیش از رفتنش او را دیدم. شبی تاریک بود. از ما -دو کودک و یک نوجوان- خواستهبود چیزی را برایش از خانه بیاوریم. خانه در انتهای جنوبی باغ بود، پدربزرگ در انتهای شمالی باغ، منتظر. در راهباریکهای که این دو را به هم میپیوست، آن شب برای نخستین بار شبتابها را دیدم. نزدیک صورتمان در هوا معلق بودند، اما اگر دست دراز میکردیم به جانب درختان پرتقال پس مینشستند. ما در آن تاریکی جرئت نداشتیم پا از راه بیرون بگذاریم.
آن شب بیآنکه بدانیم پدربزرگ را در سفرش به سوی شمال بدرقه کردیم. گاهی فکر میکنم اگر به قدر کافی به همان سو برویم، اگر خزر مهگرفته را پشت سر بگذاریم و روی ساحل روسیه فرود بیاییم، او را میبینیم که هنوز سفرش را به میانه نرسانده. هیبتی بههمزده مناسب پیرمردهای روس؛ با پالتوپوستی سنگین و چمدانی کوچک و ساقبندهای پشمی. میرود و میرود و گاهی به پشت سر، به آنچه ترک کرده نگاهی میاندازد.
پدربزرگ را خلاف مسیر سفرش، در قبرستانی رو به جنوب دفن کردیم. آن قبر مثل یک نشانه، مثل میخی در زمین، سمت خانه را به مسافر ما نشان میدهد. به مَثَل، انگار رشتهٔ باریکی از قبر بیرون زده که انتهای دیگرش در دست پدربزرگ است. او میرود و میرود و رشته کش میآید. رشته به او میگوید از کجا آغاز کرده و چقدر دور شده. بلی، این سفری بیبازگشت است، اما پدربزرگ به هر حال میخواهد جهت خانه را بداند.
رشتهٔ نادیدنی، در مسیرش از قبر تا شمال ِ دور، از میان باغ و خانه نیز میگذرد؛ از راهباریکهای که در آن شبتابها را ملاقات کردیم. در پرسههای گاه به گاهمان بیآنکه بدانیم به رشته برخورد میکنیم و آن را میلرزانیم. پدربزرگ فرسنگها دورتر از ما این لرزش را در کف دست پیرش احساس میکند. میفهمد که ما هنوز همینجاییم؛ هنوز از پیاش روان نشدهایم.