لیلای عزیز،
دوست مشترکمان که خودت نامش را حدس خواهی زد از من خواست با تو صحبت کنم. گفت: «شاید تو درکش میکنی.» نمیدانست که من در سکوت و انزوای این روزهایم از ادعای درک کردن همهکس و همهچیز پس کشیدهام؛ نمیدانست که حتی طغیانگران هم شبیه هم نیستند. (یا درستتر بگویم: به ویژه طغیانگران شبیه هم نیستند.)
با این حال دوستمان توانست مرا به سخن گفتن وسوسه کند. زیرا طغیان تو به من فرصتی میدهد تا قصه طغیان خودم را بازگو کنم. نمیدانی چقدر محتاج بازگو کردن قصههایم هستم. و نمیدانی این احتیاج مرا به چه صمیمتهای از بیخ و بن غلطی کشانده است. باری، عزیز، ببخش که بیشتر بهانهٔ سخن گفتن من با خودم هستی. برایت مینویسم چون زبان من همیشه مکتوب بودهاست.
لیلا، دوستمان نگران حال توست؛ نگران ناپایداری حالت؛ از یک سو خشمهایت (که میگوید همه را فراری داده و میترسد خودش را هم فراری بدهد) و از سویی اندوهت که دلش را بر تو بیاندازه رئوف میکند. انگار تو با خودت، او را هم به نوسان واداشتهای.
راست اینکه حسادتم گل کرد. وقتی من مثل تو قی میکردم پسماندههای هر باوری را که نجویده بلعیده بودم، کسی خشم و اندوه را درونم ندید و نام نگذاشت. آنچه در من دیدند لجاجت و بدخویی بود، گمراهی بود و انباشتهشدن با القائات این و آن. این است که هنوز احساس میکنم از آن تب و لرز چنان که باید عبور نکردهام.
شاید مضحک باشد اما وقتی دوستمان از نگرانیاش برای تو سخن میگفتٰ در دلم حسرتی بود که کاش من هم برگردم و یک بار دیگر آن روزها را پا به پای تو بگذرانم. اگر این بار هم کسی نگرانم نبود، خودم تیماردار و پرستار خودم باشم. نمیدانی لیلا، دختری که آن روزها بودم هنوز خشمگین و غمزده و تشنه همدردی است. دختری که حالا هستم لبریز از شفقت برای اوست، اما افسوس که میانشان دیوار شیشهای و نفوذناپذیر زمان است.
چیز دیگری هم هست که مرا به آرزوی عبث و حسرتبار بازگشت به گذشته میکشاند. راست این است که من آن لحظههای تردید و یاس و سرگشتگی را درست زندگی نکردهام؛ نه به آن معنایی که این روزها از زندگی کردن میفهمم. از رنج آن لحظهها به هرچه فکرش را بکنی گریختهام؛ به کتابها، به خیالپروری، به رفاقتهایی که مخدر بودند. لاجرم چیزی از آن رنج در حافظه اندامهایم رسوب نکرده که حالا به جرقهای بیدار شود و مرا در گذشته بیدار کند.
از آن روزها خاطره کم دارم. یک بار که داشتم داستان طغیان و گذارم را برای کسی میگفتم دیدم چقدر خاطره کم دارم. هر چه میگفتم با فاصله بود؛ انگار راوی بیحس و حالی قصهای را بازگو کند که چندان اهمیتی هم به آن نمیدهد. پررنگترین خاطرهام از روزی است که بر کاشیهای سرد حمام نشستهبودم و فکر میکردم چه میشود اگر خودم را بکشم تا از این همه تردید رها شوم. اما این داستان دیگری است و مجال دیگری میخواهد...
لیلا جان، حالا که این همه پیش رفتهام و محرمت دانستهام، بگذار چیز دیگری هم بگویم؛ اعتراف اعترافهایم. دوست دارم به عقب برگردم چون آن روزها چیزی را که بر آن شوریدم و از آن گریختم چندان نشناختم! بله، خوب میدانم چه میگویم و معنای مستور سخنم را هم میفهمم. این یعنی آنهایی که سرزنشم میکردند پر بیراه نمیگفتند که منطق نیرومندی پشت اعتراضم نیست؛ که بیفکر و احساساتیام و ستیزهجوییام چندان اعتباری ندارد.
آنها درست میگفتند و درست نمیگفتند؛ چون نفهمیده بودند که احساسات هم به جای خود اعتباری دارند. نفهمیدهبودند که -به نقل از این دوستم- اشکها استدلالهای وحشتناک انسانی هستند. احساس خاموشنشدنی و مُصری که از درونم فریاد برداشته بود «اینجا چیزی غلط است، اینجا چیزی ظالمانه است» برای خودش اعتباری داشت.
دلم میخواهد به گذشته برگردم چون تنها به نیمی از فراخوان آن فریاد درونی لبیک گفتم. از آنچه بوی نادرستی و ستم میداد گریختم، اما وقتی به قدر کافی دور شدم، نایستادم تا چشم در چشمش بنگرم و بدانم احساسم از کدام نادرستی انذارم دادهاست. این برگشتن و نگریستن وظیفهای است که این روزها بر دوش خودم گذاشتهام. اما ای کاش همان زمان پیاش گرفتهبودم تا امروز، چند سال پس از آن طوفان بزرگ، داناتر و بیناتر و پربرگ و بارتر میبودم.
لیلای عزیز، میبینی؟ نامهای که قرار بود از سر همدردی و همدلی با تو باشد را به رشکنامه بدل کردهام. عذرم را بپذیر، از آغاز گفتم که ادعای درک تو را ندارم. راهی که تو میروی راه من نیست و راهی که من رفتم راه تو نبود. اما یگانگی راهها و سرنوشتها مرا بازنمیدارد از اینکه برایت آرزو کنم: ای کاش از این تب، طغیان، دوران گذار یا هرچه نامش میدهی طوری عبور کنی که حسرت بارگشت برایت نماند. نمیدانم آنچه ممکن است روزی تو را حسرتناک کند چیست، اما ای کاش خودت بدانی.
و نیز آرزو میکنم راههای یگانه ما، جایی در آینده دوباره به هم برسد؛ روزی که هردو در خاک رنجهایمان بارور شدهباشیم؛ روزی که از رنجهای هردوی ما درخت روییده باشد.*
* و سیکبر حزنک حتی یصبح اشجارا (محمود درویش)