کانی‌چاوْ

من گذرگاه بادها هستم

کانی‌چاوْ

من گذرگاه بادها هستم

۳ مطلب در آبان ۱۳۹۶ ثبت شده است

شبح پشت سر

دوشنبه, ۱۵ آبان ۱۳۹۶، ۰۴:۰۷ ب.ظ
در روان‌درمانگری برایش اسم هم گذاشته‌اند: انتقال. یعنی با افراد -و به طور خاص با درمانگرتان- طوری رفتار کنید که گویی او خودش نیست؛ شخص مهم دیگری در گذشته شماست؛ کسی که بسیار وابسته‌اش بوده‌اید، یا از او زخم بزرگی خورده‌اید، یا به هر دلیل دیگری در سرنوشت‌تان مهم بوده‌است. انتقال یعنی در پس چهره کسی که رو به روی شماست هیکل خیالی شخص دیگری را ببینید. کلام‌تان خطاب به آن خیال باشد. احساسی را ابراز کنید که آن خیال در شما برمی‌انگیزد. 

یادآوری‌اش گاهی تسکین خوبی است؛ اینکه برخی از روابط روزمره نیز ماهیت انتقالی دارند. آدم‌ها با شما سخن می‌گویند، تندی می‌کنند، قهر می‌کنند (یا شما را دوست می‌دارند) در حالی که خودتان را نمی‌بینند؛ شما شیشهٔ شفافی هستید که از پس‌تان چهره‌های دیگری در نظرشان می‌آید؛ شاید چهره خویشاوندتان که به آن‌ها ستم کرده، شاید چهره مثالی تفکری که خیال می‌کنند پرچمدارش هستید، شاید خاطره عزیزی از دست رفته. دانستنش مایه آسودگی است که تمام آن مهر و غیض‌های غلیظ و شدید از آن شما نیست؛ بیشترش از آن شبحی است که پشت سر شما ایستاده. 

نامه به دوست

يكشنبه, ۱۴ آبان ۱۳۹۶، ۰۸:۵۵ ب.ظ

لیلای عزیز،

دوست مشترک‌مان که خودت نامش را حدس خواهی زد از من خواست با تو صحبت کنم. گفت: «شاید تو درکش می‌کنی.» نمی‌دانست که من در سکوت و انزوای این روزهایم از ادعای درک کردن همه‌کس و همه‌چیز پس کشیده‌ام؛ نمی‌دانست که حتی طغیان‌گران هم شبیه هم نیستند. (یا درست‌تر بگویم: به ویژه طغیان‌گران شبیه هم نیستند.) 


با این حال دوست‌مان توانست مرا به سخن گفتن وسوسه کند. زیرا طغیان تو به من فرصتی می‌دهد تا قصه طغیان خودم را بازگو کنم. نمی‌دانی چقدر محتاج بازگو کردن قصه‌هایم هستم. و نمی‌دانی این احتیاج مرا به چه صمیمت‌های از بیخ و بن غلطی کشانده است. باری، عزیز، ببخش که بیشتر بهانهٔ سخن گفتن من با خودم هستی. برایت می‌نویسم چون زبان من همیشه مکتوب بوده‌است. 


لیلا، دوست‌مان نگران حال توست؛ نگران ناپایداری حالت؛ از یک سو خشم‌هایت (که می‌گوید همه را فراری داده و می‌ترسد خودش را هم فراری بدهد) و از سویی اندوهت که دلش را بر تو بی‌اندازه رئوف می‌کند. انگار تو با خودت، او را هم به نوسان واداشته‌ای. 


راست اینکه حسادتم گل کرد. وقتی من مثل تو قی می‌کردم پس‌مانده‌های هر باوری را که نجویده بلعیده بودم، کسی خشم و اندوه را درونم ندید و نام نگذاشت. آنچه در من دیدند لجاجت و بدخویی بود، گمراهی بود و انباشته‌شدن با القائات این و آن. این است که هنوز احساس می‌کنم از آن تب و لرز چنان که باید عبور نکرده‌ام. 


شاید مضحک باشد اما وقتی دوست‌مان از نگرانی‌اش برای تو سخن می‌گفتٰ در دلم حسرتی بود که کاش من هم برگردم و یک بار دیگر آن روزها را پا به پای تو بگذرانم. اگر این بار هم کسی نگرانم نبود، خودم تیماردار و پرستار خودم باشم. نمی‌دانی لیلا، دختری که آن روزها بودم هنوز خشمگین و غمزده و تشنه همدردی است. دختری که حالا هستم لبریز از شفقت برای اوست، اما افسوس که میان‌شان دیوار شیشه‌ای و نفوذناپذیر زمان است. 


چیز دیگری هم هست که مرا به آرزوی عبث و حسرت‌بار بازگشت به گذشته می‌کشاند. راست این است که من آن لحظه‌های تردید و یاس و سرگشتگی را درست زندگی نکرده‌ام؛ نه به آن معنایی که این روزها از زندگی کردن می‌فهمم. از رنج آن لحظه‌ها به هرچه فکرش را بکنی گریخته‌ام؛ به کتاب‌ها، به خیال‌پروری، به رفاقت‌هایی که مخدر بودند. لاجرم چیزی از آن رنج در حافظه اندام‌هایم رسوب نکرده که حالا به جرقه‌ای بیدار شود و مرا در گذشته بیدار کند. 


از آن روزها خاطره کم دارم. یک بار که داشتم داستان طغیان و گذارم را برای کسی می‌گفتم دیدم چقدر خاطره کم دارم. هر چه می‌گفتم با فاصله بود؛ انگار راوی بی‌حس و حالی قصه‌ای را بازگو کند که چندان اهمیتی هم به آن نمی‌دهد. پررنگ‌ترین خاطره‌ام از روزی است که بر کاشی‌های سرد حمام نشسته‌بودم و فکر می‌کردم چه می‌شود اگر خودم را بکشم تا از این همه تردید رها شوم. اما این داستان دیگری است و مجال دیگری می‌خواهد...


لیلا جان، حالا که این همه پیش رفته‌ام و محرمت دانسته‌ام، بگذار چیز دیگری هم بگویم؛ اعتراف اعتراف‌هایم. دوست دارم به عقب برگردم چون آن روزها چیزی را که بر آن شوریدم و از آن گریختم چندان نشناختم! بله، خوب می‌دانم چه می‌گویم و معنای مستور سخنم را هم می‌فهمم. این یعنی آن‌هایی که سرزنشم می‌کردند پر بیراه نمی‌گفتند که منطق نیرومندی پشت اعتراضم نیست؛ که بی‌فکر و احساساتی‌ام و ستیزه‌جویی‌ام چندان اعتباری ندارد. 


آن‌ها درست می‌گفتند و درست نمی‌گفتند؛ چون نفهمیده بودند که احساسات هم به جای خود اعتباری دارند. نفهمیده‌بودند که -به نقل از این دوستم- اشک‌ها استدلال‌های وحشتناک انسانی هستند. احساس خاموش‌نشدنی و مُصری که از درونم فریاد برداشته بود «اینجا چیزی غلط است، اینجا چیزی ظالمانه است» برای خودش اعتباری داشت. 


دلم می‌خواهد به گذشته برگردم چون تنها به نیمی از فراخوان آن فریاد درونی لبیک گفتم. از آنچه بوی نادرستی و ستم می‌داد گریختم، اما وقتی به قدر کافی دور شدم، نایستادم تا چشم در چشمش بنگرم و بدانم احساسم از کدام نادرستی انذارم داده‌است. این برگشتن و نگریستن وظیفه‌ای است که این روزها بر دوش خودم گذاشته‌ام. اما ای کاش همان زمان پی‌اش گرفته‌بودم تا امروز، چند سال پس از آن طوفان بزرگ، داناتر و بیناتر و پربرگ و بارتر می‌بودم. 


لیلای عزیز، می‌بینی؟ نامه‌ای که قرار بود از سر همدردی و هم‌دلی با تو باشد را به رشک‌نامه بدل کرده‌ام. عذرم را بپذیر، از آغاز گفتم که ادعای درک تو را ندارم. راهی که تو می‌روی راه من نیست و راهی که من رفتم راه تو نبود. اما یگانگی راه‌ها و سرنوشت‌ها مرا بازنمی‌دارد از اینکه برایت آرزو کنم: ای کاش از این تب، طغیان، دوران گذار یا هرچه نامش می‌دهی طوری عبور کنی که حسرت بارگشت برایت نماند. نمیدانم آنچه ممکن است روزی تو را حسرتناک کند چیست، اما ای کاش خودت بدانی. 


و نیز آرزو می‌کنم راه‌های یگانه ما، جایی در آینده دوباره به هم برسد؛ روزی که هردو در خاک رنج‌هایمان بارور شده‌باشیم؛ روزی که از رنج‌های هردوی ما درخت روییده باشد.*


* و سیکبر حزنک حتی یصبح اشجارا (محمود درویش)

بیشتر «زن شدن»

شنبه, ۱۳ آبان ۱۳۹۶، ۱۱:۰۰ ق.ظ

Four generations of women- عکس از اینجا

دو جلسه از کلاس رانندگی‌م باقی مانده. تمام که بشود دیگر ناچار نیستم هفت صبح مسیر خانه تا آموزشگاه را بروم. نه اینکه راه دوری باشد، اما خیلی سر راست نیست؛ باید بروی سر چهارراه و بعد به سمت راست. همیشه نمی‌توانی با یک کورس تاکسی خودت را برسانی. امروز که قدری دیر کرده‌بودم پژوی سبزی سوارم کرد. مرد میانسالی بود. کرایه نگرفت. پرسید در درمانگاه سر چهارراه کار میکنم؟ گفتم نه. گفت خودش پزشک بیمارستان قلب است. می‌خواست سر گفتگو را باز کند ولی من نمی‌خواستم. موقع پیاده شدن گفت برای قلبم بروم دکتر. پرسیدم چرا؟ گفت: «رنگ و روت پریده، تخم چشم‌هات هم زیادی سفیده.»

اندکی گذشت تا نگرانی‌ام فروکش کرد و توانستم به برداشت لحظه اولم برگردم و اعتماد کنم؛ اینکه نباید حرفش را جدی بگیرم. بعید است با چند دقیقه صورت کسی را دیدن بتوان بیماری قلبی‌ را تشخیص داد. پس اکو و نوار قلب و آن همه ابزار سنجش برای چه هستند؟ تازه من از اول به پزشک بودن این مرد شک کرده‌بودم. لحن و ظاهرش بیشتر بازاری‌ها را به یادم می‌آورد تا پزشک‌ها؛ یک برداشت شهودی اولیه که اغلب نمی‌توان صحتش را آزمود، اما من یاد گرفته‌ام آن را جدی بگیرم. به خودم گفتم فکرش را نکن؛ احتمالا انتظار داشته بعد از این حرف، از او شماره بگیرم. هر بار که مردهایی به این سن و سال، بی‌کرایه سوارم می‌کنند، بعد از من مسافر دیگری نمیگیرند و زود سر صحبت را باز می‌کنند شَکَم می‌برد که چنین قصدی دارند. چند هفته پیش در همین مسیر و همین ساعت، راننده دیگری اصرار می‌کرد هماهنگ کنیم که هر روز مرا برساند!

بعد از کلاس، در راه برگشت به خانه فکر کردم چقدر پخته‌تر شده‌ام؛ به قصد و نیت آدم‌ها شک می‌کنم، به شم و شهود خودم اعتماد می‌کنم؛ نمی‌ترسم که با حساس بودن و گوش به زنگ بودن آدم بدی بشوم. منی که تا چند سال پیش، اگر کسی توی تاکسی بدنش را به بدنم می‌مالید تردید می‌کردم اعتراض کنم؛ چون نمی‌خواستم بددل باشم، کسی را که نیت بدی نداشته به اشتباه متهم کنم! انگار همه آن سال‌ها را به عمد در خواب و گیجی و منگی راه می‌رفتم. حالا این بیداری و هشیاری تازه برایم قدرت و سرزندگی می‌آورد؛ احساس می‌کنم سرانجام بلوغ را آغاز کرده‌ام. چون فکر می‌کنم گذر خامی به پختگی، گذر از ضعف به قدرت و گذر از دختربچه به زن پیش از هر چیز به توانایی بو کشیدن خطرهاست؛ به اینکه مزاحم‌ها، بهره‌کش‌ها و سلطه‌گرها را به موقع و از روی نشانه‌هایشان بشناسی. و من مشتاقم که بیشتر و بیشتر به این معنا زن بشوم.