از جنون و مالیخولیا
پنجشنبهها همیشه دلیلی برای دلشکستگی پیدا میکنم، هرازچندگاهی هم بهانهای برای رشک و غبطه. چندین پنجشنبه پیاپی خودم را پاییدم و هربار فرضیهام تایید شد. جمعه که سر کلاس بودم و استاد تبیین شناختی-رفتاری افسردگی را درس میداد میخواستم بپرسم: «به عقیده شما چرخههای درونزای افسردگی وجود ندارند؟» منظورم بازگشتهای دورهای و خود به خود اندوه بود، وقتی که هیچ یک از دلایل مفروض نظریه در کار نیستند. چیزی شبیه پریود که با ساعت درونی بدن تنظیم میشود، نه با علائم بیرونی. دلم میخواست خیال کنم آنچه هر پنجشنبه تکرار میشود نوسانی خود به خودی است. این طوری دیگر لازم نبود دنبال دلیل زیربناییتری بگردم.
امشب احساس کردم افسردگی هنوز به من نزدیک است. داشتم یادداشتهای بیمار افسردهای را خواندم و خودم هم قدری دلشکسته بودم. یادم از روزهای تاریکی آمد که پشت سر گذاشته بودم و دیدم به معنی، خیلی هم دور نشدهام، فقط دور زدهام و در طرف دیگر دیوار ایستادهام. دیوار نازکی است میان امیدها و اشتیاقهایم از یک سو، و مه غلیظ اندوه و ناامیدی از سوی دیگر. کافی است زلزلهای بیاید تا همه چیز در هم بیامیزد. حتی بیزلزله، اگر خودم کمی وا بدهم افسردگی از منفذهای دیوار نشت میکند و همه چیز را فرامیگیرد. کمی احساس آسودگی کردم.دیدم هر گاه بخواهم میتوانم چشمانداز گذشته را اعاده کنم. بعد دوباره خودم را به درس خواندن فرمودم که در حکم درز گرفتن دیوار است؛ چون هنوز تصمیم و دلیلی برای بازگشتن به روزهای تیره و تاز قدیمی ندارم.
با این حال آنچه بیشتر از افسردگی دوست دارم نزدیک و در دسترسم باشد جنون است؛ جنون خلص و خالص، سایکوز؛ بریدگی از زمان و مکان و واقعیت. دیگر شدن، پوستین انداختن. بر خلاف افسردگی جنون را هرگز نزدیک خودم احساس نکردهام. دور است مثل وهم، دور است مثل مرگ. حتی از مرگ و وهم دورتر است. مرگ را دست کم میتوان در گورستان لمس کرد. میتوان چیزی از آن را با خود به خانه آورد. (مثلا تکه سنگ شکستهای از گوری قدیمی.) اما جنون به کلی برایم غریبه است، و چه حیف. چون بهترین گریزگاههاست. تو را از تیررس زندگی دور میکند؛ حتی دورتر از آنچه افسردگی میتواند. کاش هر پنجشنبه دلیلی برای جنون پیدا میکردم.