امیلی، آنچه هست و آنچه میتوانست باشد
سه شنبه, ۲۸ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۳:۴۷ ب.ظ
دیشب سومین کتاب از سهگانهٔ امیلی را تمام کردم؛ اثر دیگری از لوسی ماد مونتگومری، همان که سریال امیلی در نیومون را بر اساسش ساختهاند. سالها کنجکاو بودم که عاقبتِ آن دخترک مومشکی در آن سریال همیشه ناتمام چه میشود و حالا انگار میدانم. (میگویم انگار، چون سریال کاملا به رمان وفادار نبوده.) اما این کتاب برایم چیزی بیش از ارضای یک کنجکاوی قدیمی داشت؛ امیلی از جمله کتابهای «باید میخواندم» است. برای هرکسی چنین کتابهایی وجود دارند؛ آثاری که مستقیما به ما و افکارمان مربوطند؛ گویا نتیجهٔ مستقیم مسیری هستند که تا به حال پیمودهایم؛ میدانیم که دیر یا زود به آنها میرسیدیم. این کتابها افکارمان را پیش چشممان واضح و صریح میکنند، نشانمان میدهند چه چیزهایی میدانیم که خودمان خبر نداریم، کنار بقیهٔ دانستهها و خواندههایمان خوش مینشینند و سرنخ کوچک و مبهمی به دستمان میدهند دربارهٔ آنچه در آینده باید بدانیم و بخوانیم. به نظر من فقط این قبیل کتابها هستند که هرکسی باید ضرورتا در کتابخانهاش نگه دارد؛ از خیر بقیه کتابها میشود گذشت و به امانت گرفتن و یک بار خواندنشان بسنده کرد.
باری، امیلی اثر مشهوری نیست. لوسی مونتگومری را بیشتر به خاطر مجموعهٔ هشت جلدی آنی شرلی میشناسند که به نظر من، پختهتر و قوامیافتهتر از امیلی است؛ انگار نویسنده در آن اثر میداند چه میخواهد بکند و ابزارهایش را هم میشناسد. در مقایسه با آنی شرلی، امیلی بیشتر شبیه دستگرمی و آزمون و خطاست. در عوض امیلی اثر بلندپروازانهتری است؛ به همان نسبت که شخصیت امیلی از شخصیت آنی بلندپروازتر است. به نظرم میرسد در این سهگانه نویسنده هنوز حد و مرزی برای خودش تعیین نکرده، برخلاف آنی شرلی. در امیلی الهام و شهود بیشتری به چشم میخورد. نویسنده گاهی از آن ایمان کلاسیک و تمامعیار «ویکتوریایی» فراتر میرود و دست به سوی معنویتی دراز میکند که وحشیتر و بدویتر است؛ چند باری اساطیر و نمادهای پیشمسیحی از گوشه و کنار داستان سرک میکشند و خیلی زود گم میشوند؛ انگار نویسنده خودش از آنچه نوشته وحشتکرده است. (مثلا، غیبگوییهای امیلی یا آن شعر «اهریمنی»اش که آقای کارپنتر پاره میکند.) دیگر اینکه امیلی اثر جسورانهتری است؛ مونتگومری در این سهگانه حرفشنوی کمتری از عرف جامعه دارد؛ کمتر از «رسوایی» میترسد و بیشتر به آن نزدیک میشود. رسواییهای این کتاب، در مقایسه با مجموعهٔ آنی شرلی جدیتر و وخیمترند، هرچند باز هم رسواییهای واقعی، از قبیل آنچه در –مثلا- پرندهٔ خارزار میبینیم نیستند. زنها در سهگانه امیلی بازیگوشتر و سر به هواترند، اما باز از جادهٔ تقوا و عفت خارج نمیشوند. (به عنوان مثال، ازدواج جولیت، ماجرای مادر ایلزه و ازدواج خود ایلزه را ببینید.)
جسارت، بلندپروازی و مرزشکنی همان ویژگیهایی است که امیلی را برای من ارزشمندتر و عزیزتر از آنی شرلی میکند. با این حال به نظرم میرسد نویسنده نتوانسته آنچه را شروع کرده به خوبی به پایان برساند. از نیمههای کتاب سوم -به طور دقیقتر از بههمخوردن نامزدی امیلی- چنین است که گویی رشتهٔ کار از دست نویسنده خارج شده. دیگر قریحهٔ ادبی امیلی محور اصلی داستان نیست؛ در عوض یک سری ماجرای عاشقانهٔ سطحی و پرگره پیش میآیند، از آن جنسی که در رمانهای زرد و پاورقیها انتظارشان را داریم. خردهداستانهای طنزآمیز و توصیفهای زنده و جاندار کمیاب میشوند. امیلی مهارنشدنی و اصلاحناپذیر که خواسته و ناخواسته خار چشم خانوادهٔ سنتگرای خویش است، ناگهان به یک عنصر مطلوب و پذیرفتنی تبدیل میشود. چرا مونتگومری این گونه قافیه را میبازد؟ اگر نظر مرا بخواهید، دلیلش دو چیز است: اول کمتجربگی. تا جایی که من میدانم این نویسندهٔ عزیز زندگی پرهیجانی نداشتهاست؛ کمتر سفر کرده و کمتر با دیگر نویسندگان زمانهاش در ارتباط بوده. پس عجیب نیست که نتواند داستان را به همان شکلی که انتظارش میرود ادامه بدهد؛ یعنی قهرمان جوان و پراستعدادش را تا مجامع ادبی اروپا، آمریکا یا دست کم مونترال همراهی کند و فرصت پیشرفت بیشتری به او بدهد؛ شبیه کاری که کالین مککالو برای جاستین، شخصیت پرندهٔ خارزار انجام میدهد. دلیل دوم کمجرئتی است. آثار مونتگومری نشان میدهند که او یک یاغی تمامعیار نیست، هرچند رگههایی از طغیانگری دارد. او طنزپرداز خوبی است؛ میتواند به خردهرذیلتهای همسایگانش بخندد. اما یک منتقد اجتماعی جدی نیست، از او برنمیآید که نظم کلی اجتماعش را به طنز بگیرد. آثار او سرشار از تلویحات و اشاراتی است که اگر پیشان را بگیریم، به عقایدی هنجارشکنانه و ناهمگون با عرف میرسیم، اما نه خود مونتگومری و نه هیچ کدام از قهرمانهایش این تلویحات را پی نمیگیرند.
شاید اگر لوسی مونتگومری تلویحاتش را پی میگرفت و حسابی میپروراند، سهگانهٔ امیلی جایی در ادبیات فمنیستی قرن بیستم میداشت. اما حالا آن را بیشتر به چشم یک رمان نوجوان میبینند. با این حال من فکر میکنم اگر بخواهیم تاریخ ادبیات زنانه را مرور کنیم، باید این قبیل نویسندهها را هم در نظر بیاوریم؛ آنهایی که آشکارا چیزی برای گفتن داشتهاند اما نتوانستهاند به تمامی بیانش کنند. اینکه چرا نتوانستهاند شایدبعضی چیزها را برای زنهایی که در این زمانه در کار نوشتناند روشن کند و درسهایی برای آنها داشته باشد.