کانی‌چاوْ

من گذرگاه بادها هستم

کانی‌چاوْ

من گذرگاه بادها هستم

۳ مطلب در تیر ۱۳۹۴ ثبت شده است

50 چیز زیبایی که امروز دیدم

دوشنبه, ۲۲ تیر ۱۳۹۴، ۰۸:۵۸ ب.ظ
1. هندوانه 2. تاریکی 3. هال خانه در تاریکی 4. تاریخ روانشناسی 5. میز تحریر، به هم ریخته بعد از 2 ساعت درس خواندن 6. جاشمعی جغذشکل هدیه نیلوفر 7. علف‌های خشک شده از گرما و بی‌آبی 8. باغچه پس از باران 9. هوای ابری رشت 10. غروب 11. طراحی‌هایم در کتابخانه 12. گل قالی 13. تسبیح فیروزه‌ای هدیه سین 14. صدای میم 15. ماهی در آینه 16. دفتر قرمزم 17. خودکار بنفش 18. چادرنماز مامان روی بند رخت 19. قفسه کتاب‌ها 20. کتاب مری‌پاپینز 21. برگ صنوبر زردشده، روی آسفالت 22. نور نارنجی شمع 23. نور چراغ مطالعه روی کتاب 24. لغت‌های انگلیسی 25. دفتر طراحی‌ام 26. پوشه دکمه‌ای A5 پاپکو 27. کیف کج گلیمی‌ام 28. ایمیل سهیلا 29. گل روی لیوان چای‌سبز مامان 30. خوراک لوبیا در حال قل قل روی گاز 31. زخم پشت زانویم 32. چادرشب روی تختم 33. بشقاب چینی جهیزیه مامان‌بزرگ 35. سقف چوبی خانه 36. کتاب مستطاب آشپزی 37. گل اشک در حیاط کتابخانه 38. رنگ آسمان پس از غروب خورشید 39. پیراهن چهارخانه برادرم 40. عطر صورتی هدیه میم 41. موهایم 42. مجسمه خرگوش چاقم، موسوم به ایوب 43. پرده هال 44. جاجیم‌های هال 45. رشت 46. دختر توی کتابخانه 47. گلدان‌هایم 48. پماد سیلور سولفودیازین 49. علامت :) در انتهای صفحه خاطرات روزانه‌ام 50. زندگی

نوستالوژی به روایت باغچه

چهارشنبه, ۱۰ تیر ۱۳۹۴، ۱۱:۴۲ ب.ظ
باغچه، امسال سبزتر از سال قبل است. از وقتی که آمده‌ام، هر شب خودم آبش داده‌ام. تک تک گیاهانش را دوست دارم، صرف نظر از اینکه میوه و حاصل دارند و خواهند داشت، یا نه: نعناها و ریحان‌ها را یک جور، بنفشه‌های وحشی را یک جور، شمعدانی‌ها و نخل‌ها و شمشادها را یک جور. آلبالویی را که میوه داده و نچیده‌ایم یک جور، مویی را که میوه‌هایش را نارس چیده‌ایم یک جور. اولین شبی که آب دادن را شروع کردم، نگران بودم که مبادا پدرم شاکی شود از اینکه سرگرمی‌اش را از دستش درآورده‌ام. اما بعد دیدم که مشکلی ندارد هیچ، انگار یک جورهایی راضی هم هست. این شد که ادامه دادم. و هر شب از اینکه باغچه سبزتر از سال قبل است حیرت کردم و خوش شدم. 

باغچه را که آب می‌دهم، مدام یاد آخرین باغچه‌مان را می‌کنم در سنندج. یاد کرت‌های خیار و گوجه‌اش را و مربع‌های سبزی‌کاری‌اش را. چه خانه‌ای بود. چه باغچه‌ای داشت. شب‌ها چنان بادی می‌‌وزید که فکری می‌کردی درخت‌ها از ریشه درمی‌آیند، ولی درنمی‌آمدند. در حیاط آن خانه می‌رفتم و می‌آمدم به امید وزن کم کردن. در حالی که مختاباد و سراج در گوشم می‌خواندند. و در ذهنم خیال می‌بافتم، خیال یک باغ بزرگ که در آن کشاورزی کنم، خیال نقاش شدن، خیال پزشک شدن، خیال زن خانه‌دار شدن. همه آینده‌هایی ممکن و محتمل را در ذهنم مرور می‌کردم. و هر چند وقتی را با یکی‌شان خوش بودم. در خنکی باغچه راه می‌روم و برای دقایقی، باز همان دخترک هفده سالهٔ ترس‌خوردهٔ امیدواری می‌شوم که بودم. 


گاهی عقب‌تر می‌روم. می‌رسم به باغ بابابزرگ که یک عمر همه خاطرات و احساساتم را با عطف به آن تفسیر کرده‌ام. بوته‌های انبوه گل‌های ادریسی‌اش، جنگل‌های شمعدانی‌اش، پرتقال‌ها و بوی سم، قطعه‌زمین‌های کوچکی که به ما کوچولوها می‌دادند تا لوبیا بکاریم. و ایمان که به جای لوبیا در زمینش گل می‌کاشت. چه گل‌هایی هم! گل‌های رز شکفته را با ساقه‌های کوتاه می‌چید و فرو می‌کرد در خاک. و بابابزرگ که عصازنان از خاطراتم عبور می‌کند و صدای نعلینش در سرم می‌پیچد. 


روزها از خاطره فرار می‌کنم، نمیخواهم شبیه انبوه آدم‌های جامانده در گذشته باشم. نمی‌خواهم سایه‌های گذشته را بپرستم. اما شب‌ها سایه‌ها از پست تنهٔ سیراب درختان نرم نرم بیرون می‌خزند و من بی‌مقاومتی می پذیرمشان. هی زمان از دست رفته! هی مردهای خانواده من، با آن عشق کشاورزی‌تان! هی همهٔ آدم‌هایی که از این سو و آن سو، عشق خاک و آب و بذر را برای من به میراث گذاشته‌اید! آه. 


در مذمت تضاد

چهارشنبه, ۱۰ تیر ۱۳۹۴، ۰۱:۱۶ ب.ظ
اوایل دورهٔ لیسانس که بودم، کتابخانه حسینیه ارشاد را خیلی تحسین می‌کردم. چون به نظرم شبیه یک «جزیره امن» یا «شهر محاصره‌شده» بود که یک تنه در مقابل سیاست‌های انحصارگرایانه فرهنگی ایستاده بود. مقید به ارزش‌های حرفه‌ای کتابداری بود که جز در کتاب‌های درسی، جایی دیگری چشممان به جمال‌شان روشن نمی‌شد. تریبون و مجالی بود برای آدم‌هایی که تریبون و مجال دیگری نداشتند. اوایل دورهٔ لیسانس که بودم همه این‌ها به نظرم فوق‌العاده می‌رسیدند. دلم می‌خواست دورنمای کار خودم هم چنین چیزی باشد. اما حالا، اواخر دورهٔ لیسانس، چیزی که اصلا نمی‌خواهم باشم، جزیره امن و شهر محاصره شده‌است. تجربه سه سال رفتن و آمدن به حسینیه ارشاد و بقیه جاهایی که سعی می‌کنند نقش جزیره امن اقلیت را بازی کنند، متقاعدم کرده که «هویت ضد» داشتن -صرف نظر از اینکه ضد چه چیزی، حتی ضد بدترین چیزها- آدم‌ها و نهادها را خشک و صلب می‌کند. طوری که عاقبت تبدیل می‌شوند به آدم آهنی و انعطاف‌پذیری‌شان را، که شرط اول دنبال کردن اهداف بلند است، از دست می‌‌دهند. 

چرا اینها را می‌نویسم؟ اینجا در رشت، ما کتابخانه‌ای داریم که کم و بیش شبیه حسینیه‌ارشاد است: کتابخانه ملی رشت، وابسته به انجمن معارف گیلان -یا چیزی شبیه این- که سال‌هاست کوشیده مستقل -بخوانید متضاد- بماند و امروز، وقتی برای پرسیدن شرایط ثبت نام به آنجا رفته‌بودم، نتیجه اسف‌بار این اصرار بر تضاد را در آن دیدم: کتابخانه‌ای مرده، که رسما چیزی بیش از قرائت‌خانه نیست، چون خیلی وقت است که نه کتاب جدید می‌خرد و نه کتاب جدید امانت می‌دهند. با کارمندان مسنی که نه درس کتابداری خوانده‌اند و نه سال‌ها کار درکتابخانه کوچکترین ایده‌ای درباره رسالت و ماموریت کتابخانه به آن‌ها داده. خشک و غیرمنعطف، بدخلق با مراجعه‌کننده، متعصب روی قوانین. کتابخانه‌ای که تنها دارایی ارزشمندش، ساختمان قدیمی آن است و اسناد و مدارک نهضت جنگل که خدا می‌داند با چه وضع اسفباری آنجا نگه‌داری می‌کنند. همین طور که ساختمان بزرگ را ترک می‌کردم با خودم فکر کردم خیلی که زحمت بکشند 10 سال دیگر بتوانند اینجا را سر پا نگه دارند. این پیرمردها که بمیرند کتابخانه هم تمام شده‌است. 

حسینیه ارشاد البته چنین وضع تراژیکی ندارد. و بعید می‌دانم به چنین وضعی بیفتد. آنجا تخصص کتابداری وجود دارد، حمایت مالی مستمر وجود دارد، مجموعه زنده و پویاست. همه چیزهایی که در کتابخانه ملی رشت نیست و فقدانشان مجموعه را به چنین حال احتضاری انداخته‌است. با این حال یک چیز درباره هردو مکان مشترک است: خشکی و انعطاف‌ناپذیری، پافشاری بیش از حد روی پوسته قوانین و فراموش کردن روح آن‌ها، کمبود حس همدلی و روحیه کمک‌رسانی به کاربر. همه این چیزها را همان سال اول دانشگاه درباره حسینیه ارشاد شنیده بودم اما نمی‌خواستم باور کنم. ولی حالا فکر می‌کنم همه آن گزارش‌ها درست بودند. و مشکل از کجاست؟ در اینکه یک فرد یا یک سازمان هویت خودش را در ضدیت با چیز دیگری تعریف کند. اشکال در تضاد است. چون تضاد، تقلید نوع دوم است. وقتی می‌خواهی متضاد کسی باشی، باید تمام وقت به او چشم بدوزی، درست مثل وقتی که بخواهی از او تقلید کنی. و نتیجه متضاد بودن با ساختاری این قدر صلب و سخت و غیرمنعطف چه می‌شود جز اینکه به نسخه بدل همان‌ها تبدیل بشوی، در جهت مخالف؟ با این تفاوت که دشمن تو دست کم دلهره به دام افتادن و محدود شدن را ندارد، و همین کمی آزادترش می‌گذارد؟ 

حالا، در سال آخر دوره لیسانس، کتابخانه‌هایی که من تحسین‌شان می‌کنم، کتابخانه‌های بی‌طرف هستند، به معنی واقعی کلمه. آن‌هایی که کتابدارهای ساده و بی‌خبر دارند. آن‌هایی که پاتوق نیستند، مانیفیست ندارند، علم هیچ جریان خاصی نیستند. و دارند کارشان را میکنند. و به استناد تخصصی بودن، سد سانسور را دور می‌زنند. بله، حالا دیگر کتابخانه‌های مورد علاقه من کتابخانه‌های تخصصی هستند.