چه طور میشود اگر به خودم اجازه بدهم همینجا در کتابخانه پست وبلاگی جدید و احتمالا بیسروتهی بنویسم؟ معمولا در کتابخانه غیر از درس خواندن و گاهی کمی وبگردی کاری نمیکنم؛ برایم مکانی مجزا از زندگی عادی است. اما این کتابخانه جدید طوری است که دلم میخواهد با تمام زندگیام به آن کوچ کنم و در آن خیمه بزنم؛ همه کارهایم را همین جا بکنم، حتی غذا خوردن و از جمله وبلاگ نوشتن. پریروز با نگار همین جا قرار داشتیم و او کلمهای گفت که از آن زمان به ذهن من چسبیده. گفت در یک برهه از زندگیاش قصد کردهبود «کتابخانهزی» بشود. تمام امروز، بین خواندن و نوشتن، گفتگوهایم با نگار را مرور میکردم و هزارباره به کلمه کتابخانهزی برمیگشتم؛ کلمهای که زندگی ایدهآل مرا خیلی خوب توصیف میکند.
با این حال زیستن در میان کتابها تلویحا از نزیستن میان آدمها خبر میدهد و این کمی مرا میترساند؛ یا دقیقتتر بگویم مردد میکند. انتخاب بین انزوا و معاشرت، انتخاب بین مسئولیت اجتماعی و رشد فردی محذور زندگی من است. هرگز برایش پاسخی نیافتهام با اینکه بارها برایش پاسخی یافتهام. آن قدر این پرسش بر ذهنم سنگینی میکند که هرکجا گوش شنوای همدلی پیدا کنم احتمالا به آن گریزی میزنم. در گفتگو با نگار هم کمی به آن نزدیک شدم و بعد دوباره پس رفتم. مچ خودم را گرفتم که امید بستهبودم از نگار پاسخ حاضر و آمادهای برای این پرسش بگیرم. به خودم هی زدم و ادامه ندادم.
اگر میخواستم ادامه بدهم به دلخوریهای و ناامیدیهایم از روابط انسانی میرسیدم؛ چیزی که این روزها کفه ترازو را به نفع انزوا سنگین میکند و باعث میشود «کتابخانهزی» چنین زنگ پرطنینی در گوشم داشتهباشد. هیچ چیز بیشتر از دلخوری مرا به زبان نمیآورد و از هیچ سخنی هم بیش از گلایه و درددل پشیمان نمیشوم. گلایههای این روزهایم البته شخصی نیستند؛ به فرد خاصی برنمیگردند؛ حس مبهمی هستند از اینکه روابط آن طوری که وعده داده شده پیش نمیروند. (کجا و کی وعده دادهشده؟ نمیدانم.) ناکامی بسیار دارند و برای دست یافتن به شهد و شکرشان باید بسیار تقلا کرد.
این ناتوانی در لذت بردن از روابط انسانی را روانشناسی به سادگی در غالب نقصانهای فردی و نابسندگیهای رشدی تحلیل میکند. من هم خودم را بسیار در این چهارچوب سنجیدهام و توضیح دادهام. اما گاهی هم به جان میآیم و طغیان میکنم؛ به خودم میگویم تا کی و کجا میخواهی ادراک بلافصل خودت را کنار بگذاری و قبول کنی دیگران (در این مثال، نظریهپردازان روانشناسی) تو را بهتر از خودت میشناسند؟ ادراک بلافصل من ایراد را در شکل رابطهها میبیند نه درون تک تک آدمها. دلم میخواهد گاهی بیخیال شکگرایی علمی، فقط به فهم خودم اعتماد کنم؛ فهمی که ادعای بیطرفی ندارد. (و میدانم که این روش بسیار پرمخاطره است.)
باری، بعد از همه اینها من کتابخانهزی نیستم؛ هنوز نیستم؛ در معنای افراطیاش نیستم. احتمالا چون میم را دارم و چند تن دیگر که حضورشان هنوز غنی و ارضا کننده است و بر ناامیدی فراگیرم از گفتگو و تعامل کمی سایه میاندازد. بسته به اینکه در چه کدام وضع خلقی باشم این رابطههای استثنایی برایم معانی مختلفی دارند؛ گاهی در اوج خوشبینیام و خیال میکنم از همین سنگر آخر میتوان همه دنیای سرد و غیردوستانه را فتح کرد. گاهی اسیر سایههای تیرهام و به نظرم میرسد چیزی نمانده آن دنیای غیردوستانه این سنگر آخر را در خود ببلعد. امروز عینک دوم را بر چشم دارم. غمگینم و میکوشم خودم را با نوشتن تسلی بدهم؛ با نوشتن در کتابخانه، جایی که غالبا در آن غیر از درس خواندن کاری نمیکنم.
اواخر دورهٔ کارشناسی، درسی داشتیم به نام «ساختمان و تجهیزات کتابخانهها». عصرهای خوابآلود پاییزی در کلاس پرنور مینشستیم و کاتالوگ تجهیزات کتابخانهای را دست به دست میکردیم. آلبومی را که استاد خودش از عکسهای کتابخانههای دنیا درست کرده بود با احتیاط ورق میزدیم. آن کتابخانهها سالنهای پرنور و مبلمان راحت داشتند. روی کاناپههایشان نوجوانها، درازکش، مجلهٔ مصور ورق میزدند. در بوفههایشان بساط خنده و قهوه به راه بود. استاد «خب که چی» را در چشمانمان میخواند و به تکرار یادآوری میکرد: «اینها را نشانتان میدهم که دید داشتهباشید. شاید روزی نظرتان را برای ساخت کتابخانهٔ جدیدی خواستند.»
کمی قبلتر از آن روزها، استاد دیگری که از سفر خارجه برگشتهبود برایمان جلسه گزارش سفر گذاشته بود. در صندلیهای راحت اتاق شورا فرو رفتهبودیم و رد شدن اسلایدها را میدیدیم. دانشکده و دانشجوها. کلاسها. بعد نوبت کتابخانه شد: مادری با کالسکه کودکش در راهروی بین قفسهها ایستاده بود و چیزی میخواند. آه از دلمان بلند شد. آه تعجب و حسرت. آن مادر و کودک و کالسکه نماد کتابخانهای بود که بارها عکسش را اینجا و آنجا دیده بودیم؛ در نشستهای تخصصی کتابداری، در جلسههایی شبیه همین. این کتابخانهای بود که باور کردهبودیم مال ما نمیشود. شرطی شدهبودیم با دیدنش آه حسرت بکشیم. با این علامت نشان میدادیم که آن را بازشناختهایم.
باز کمی قبلتر، کارآموز کتابخانهٔ بزرگ و مشهوری بودم. از بخشی به بخش دیگر میرفتم و وظایفی داشتم که انجام بدهم. بعضی سرپرستها خوشخلق بودند، اما اغلب از آن نوعی بودند که میبایست به خودت بقبولانی جورشان از مهر پدر بهتر است. در تلاش برای همدل بودن، روزها همهٔ دلایلی را که میتوانست به این بدخلقی و نظم بیانعطاف انجامیده باشد با خودم مرور میکردم. یکی از تقصیرکاران احتمالی فضای زیرزمینی کتابخانه و نور مصنوعی آن بود. هر بار که پایت را از ساختمان بیرون میگذاشتی از تغییر نور روز شگفتزده میشدی. مجموعهٔ اصلی کتابخانه (مجموعهٔ امانت) به روی مراجعان بسته بود و جز کتابداران همان بخش کسی اجازهٔ ورود نداشت. با من بیشتر مثل مراجع رفتار میکردند تا یکی از خودشان. محروم از لذت پرسهزدن لابهلای قفسهها، اوقات استراحتم را با تحلیل رفتار کارمندان میگذراندم.
قبلتر و بعدتر -در تمام ترمهای کارشناسی- فصل امتحانات در سالن مطالعه کتابخانه دانشگاه درس میخواندم. سالن مطالعه نیمطبقهای بود بر فراز مخزن اصلی کتابخانه که قفسهها در آن بودند. مجاور سلف و بوفه بود و همیشه بوی سرخکردنی میداد. هواکشش صدای استخوانخراشی داشت. انعکاس نور زرد روی مرمرهای چرکمردهاش و فنسی که پشت پنجرهها بستهبودند افسردهام میکرد. حتی صندلیهایش انگار از صندلیهای کتابخانهٔ دانشکده و کتابخانهٔ خوابگاه ناراحتتر بودند. تنها مزیتش خلوتیاش بود که آن را هم از صدقه سر اوضاع خرابش داشت. گاهی که از خواندن فارغ میشدم، از آن بالا به قفسهها و رفت و آمد کارمندها نگاه میکردم و به شایعهٔ ساخت کتابخانه جدید میاندیشیدم. غمگنانه فکر میکردم: «به ما که وصال نمیدهد.»
گذشت و گذشت و تصادفا دانشجوی ارشد همان دانشگاه کارشناسی شدم. به رغم بدبینی و سق سیاهم، هفتهٔ پیش کتابخانهٔ جدید به من وصال داد. پس از ماههای پیاپی که منتظر افتتاحش بودم -آن قدر که عادت درس خواندن در کتابخانه از سرم افتادهبود- یک روز خبر افتتاح بی سر و صدایش را شنیدم. با دوستم رفتیم و گشتی زدیم. وه، چه قصری بود! شش طبقه، با پنجرههای عظیم سرتاسری. مثل دلبر که قصر دیو را میکاوید، به هر سوراخی سرک کشیدیم. طبقه به طبقه بالا رفتیم. آنچه در کلاس تجهیزات کتابخانه آموختهبودم و نیاموختهبودم از نو به من باز میگشت: مخزن کتابها باز بود، کف را موکت کردهبودند که صدای رفت و آمدها نپیچد. بین ردیف قفسههای سفید، کاناپه بود. میزهای مطالعه را کنار پنجرهها گذاشتهبودند. صندلیهایی با پشتیهای راحت. پریز برق به تعداد زیاد. صندلیهای چرخان و میزهای مخصوص لپتاپ. و نور و نور و نور. و منظره و منظره و منظره؛ منظرهٔ درختان قدیمی دانشگاه، منظرهٔ دانشجوها در رفت و آمد، منظره کلاغهایی که در آسمان معلق میزدند.