درباره اهمالکاری
اگر درباره اهمالکاری از من بپرسید، میگویم آن هنر -و گاهی دانش!- معصومانه به خویشتن خیانت کردن است. الگویی بازگشتی از پراکنده کردن نیروها و از دست دادن فرصتها؛ مثل وزیری که ملکهاش را به بزدل بودن و گریختن از همهٔ نبردها پند میدهد؛ تا جایی که از ملکه هیبتی پوشالی میماند و حکمش را هیچ کجا نمیخوانند. مدتی است دربارهٔ اهمالکاری خیلی میخوانم؛ هم به خاطر خودم که گرفتارش هستم، هم برای کمک کردن به چند تنی که در این باره مشورت میخواستند.
احتمالا بسندهترین و کارآترین چهارچوب نظری برای شناخت و تبیین و درمان اهمالکاری، الگوی شناختی-رفتاری (CBT) است. طبق این الگو چرخهٔ خودافزای اهمالکاری با یک نگرانی اولیه (شاید نگرانی از شکست) آغاز میشود. پای کار نشستن این نگرانی را یادآوری میکند. مینشینی به تمرین و فکر میکنی اگر هیچ وقت یاد نگیری چه طور؟ کار اصلی را کنار میگذاری و خودت را با کار خوشایند یا حواسپرتکن دیگری سرگرم میکنی و به این طریق نگرانی موقتا رفع میشود. دور شدن نگرانی -که حالت ناخوشایندی است- مثل یک پاداش، تشویقت میکند به اهمالکاری بیشتر و بیشتر.
فرارهای پیاپی لاجرم به شکستهای پیاپی منجر میشوند. اهمالگران با این شکستها به طرق مختلفی کنار میآیند؛ بعضی انکار میکنند؛ بعضی توجیه میکنند؛ بعضی خودشان را با وعده جبران سرپا نگه میدارند. کسانی هم هستند که شکستخوردگی را میپذیرند و جزئی از هویت خود میکنند. به تجویز CBT راه خروج از چرخه خودشکن این است که نگرانی را تحمل کنی و همزمان کار اصلیات را پی بگیری. چون بدن نمیتواند هیچ احساسی را برای مدت طولانی تاب بیاورد، سرانجام خوگیر میشوی؛ اضطراب ناپدید میشود و نگرانی خنثی. کار کردن با نگرانیها و بیرون کشیدن ریشههایشان و پاسخ دادن به آنها هم البته مفید است، اما کافی نیست.
با اینکه CBT تبیین بسندهای فراهم میکند، هیچ عیبی نمیبینم که یک مشکل را از چند چهارچوب نظری مختلف ببینم و تبیین کنم؛ چون علم داستان فیل در تاریکی است. در یک سطح دیگر، میشود موضوع را از منظر گشتالتدرمانگرها دید. گشتالت یعنی کل، و گشتالتدرمانی میگوید بهزیستی فقط وقتی به دست میآید که تجربهٔ زیستهٔ آدمها به کمال و یکپارچگی برسد؛ یکپارچگی احساس و عمل، یکپارچگی عقیده و کلام . یکپارچگی تجربه. این آخری همان چیزی است که اهمالکاری مختلش میکند.
با اهمالکاری انبوهی از تجربههای ابتر و ناتمام برای خودت فراهم میکنی. (همه دفعاتی که تلاش کردم شنا بیاموزم و شکست خوردم، همه کتابهایی که ناتمام گذاشتم، همه امانتهایی که پس ندادم.) این تجربههای ابتر -یا به قول گشتالتیها، گشتالتهای ناتمام- پهنای باند ذهنیات را اشغال میکنند. ظرفیتت را برای تجربه تمام و کمال زندگی کنونیات کم میکنند. همه اینها را همچون بدحالی مبهم و بیشکلی احساس خواهی کرد. بخش ثابتی از اغلب درمانهای گشتالتی این است که به عقب برگردی و گشتالتهای ناتمام دور و نزدیکت را کامل کنی.
این نامه را که تمام کنم، میروم به سراغ گشتالت ناتمام خودم؛ یکی از دشوارترینهایشان: امانتی که در برگرداندنش خیلی تاخیر کردهام. آن را با تنگی نفس و سنگینی در قفسهٔ سینهام به یاد میآورم، با شرم. به خاطرش خودم را از دیدارهای دوستانهای محروم کردهام. این بدقولی مثل لکهٔ ننگی بر دامن خاطرات بهترین دورهٔ زندگیام نشسته. میروم که کاملش کنم. چه کسی میگوید اهمالکاری خیانت به خود نیست؟