ما دوباره سبز میشویم؟
امروز سبزه گذاشتم. پیشنهاد میم بود. میگفت: «تو یادت رفته در حال رشد کردنی. سبزه بگذار تا قدکشیدن ذرهذرهشان را ببینی و به یاد بیاوری.» کف بشقابی پنبهٔ خیس گذاشتم و ماش پاشیدم. یادم آمد سبزه گذاشتن ایمان میخواهد. هیج اطمینانی نیست که عمل بیایند. گاهی دانههایت خرابند. گاهی آب زیاد است. گاهی نور کم است. برای همین است که سبزه نماد برکت است؛ چون مثل برکت آمدنیامد دارد.
مادربزرگم این آمدنیامد را با پرکاری خودش جبران میکرد. از دوهفته قبل از عید، هرچند روزی چندتا سبزه میگذاشت. روز عید شاید بیست تا سبزه داشت. بعضی بلند و سبز، بعضی پوسیده، بعضی خشکیده. یکی را سر سفرهٔ هفتسین میگذاشت، بقیه را میداد به مرغهایش تا دل سیری بچرند. حالا که اینها را مینویسم حسرت میخورم که چرا در روزگار جوانی و سلامتش چندگاهی کنارش زندگی نکردم. لابد از این فوت و فنها باز هم در آستین داشت.
سبزههای مادربزرگ را ما گره میزدیم. یادم نمیآید خودش سبزهای گره زدهباشد. آرزوهایش برآورده شدهبودند؟ آرزویی نداشت؟ شاید هم آرزوهایش را جای دیگری، با خرافات دیگری متبرک میکرد. ولی من اگر روزی روزگاری نوهای داشتهباشم دلم میخواهد سبزه گره زدنم را ببیند؛ بداند چه دل آرزومندی دارم. خندههای کامرواییام را ببیند، گریههای ناکامیام را ببیند -یا گریههای از ترس ناکامی را-. بداند از دنیا چه میخواهم و چه بسیار میخواهم.
هرچه میکشم از آرزومندی است. از آرزومندی است که دلم همیشه میلرزد. روزهایی مثل امروز با بیتابیها و بیقراریهای تسکینناپذیرشان تحفهٔ آرزومندی هستند. ترس از نداشتن و نرسیدن، ترس از دیر رسیدن. ترس از پوسیدن دانههایی که کاشتهای. کاش من هم یاد بگیرم مثل مادربزرگ آمدنیامد دنیا را با پرکاری خودم جبران کنم؛ آن قدر سبزه بگذارم تا چندتایی سبز شوند.