کانی‌چاوْ

من گذرگاه بادها هستم

کانی‌چاوْ

من گذرگاه بادها هستم

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «عشق» ثبت شده است

پاراگراف*- 1

يكشنبه, ۲۰ خرداد ۱۳۹۷، ۰۹:۳۷ ب.ظ

"سرش را در آغوش گرفتم. موهایش بوی خوب و ساده و پاکیزه‌ای داشت؛ یک جور پاکیزگی خالص، اما قدیمی و روستایی. مثل بوی برگ‌های ضخیمی که کنار رودخانه می‌رویند و اگر فشارشان بدهی کف می‌کنند. مثل بوی صابون‌های دست‌ساز؛ پر کف اما بی‌رایحه. موهایش بوی تمام زمانها و مکان‌هایی را داشت که مردم خودشان را با این چیزهای ساده پاکیزه می‌کردند."


* «پاراگراف»های بعد از این، پاره‌های انتخاب‌شدهٰ نوشته‌های خودم هستند. 

«من یک زن متاهلم»

شنبه, ۱۸ شهریور ۱۳۹۶، ۰۶:۴۷ ب.ظ


«من یک زن متاهلم.» هنوز به این گزاره عادت نکرده‌ام و از خودم می‌پرسم معنایش چیست؟ وقتی دنبال معنای چیزی می‌گردی، دنبال برساختن چیزی ناموجود از دانسته‌های پیشینت هستی؛ دنبال کشف یک الگوی دیده‌نشده. پس باید شجاعت مواجهه با آن را داشته باشی؛ به خصوص که کشف و شهودت در خلال یک نوشته وبلاگی باشد، جایی که هرکسی می‌تواند آن را بخواند. 


«من» در آن گزاره سه تاست: اولی «مائده» است که زخم‌های گذشته و یادبودهایشان را حمل می‌کند و هنوز در خواب‌هایش -که کابوس نیستند اما خواب‌های بدی هستند- درباره کیستی آدم‌های گذشته و چیستی اتفاقات گذشته میپرسد: آیا فلانی دوستم داشت؟ آیا فلان‌روز به من ستم شد؟ 

دومی «ماهی» است که به هیچ چیز غیر از رشد نمی‌اندیشد، فلشی است که با قاطعیت جلو را نشانه رفته. ماهی نویسنده این روزهای دفتر یادداشت‌هاست و اغلب فراموش می‌کند مشکلاتش و ابهامات احساسی‌اش را موشکافی کند، بس که هر روز سرگرم نوشتن سیاهه گام‌های رو به جلوست. 

سومی «او»ست که برایم بسیار ناشناخته است و نمی‌دانم وقتی در آینده‌ای نامعلوم با هم یکی شویم، آیا بازش خواهم شناخت؟ «او» درمانگر و شاعر و نویسنده‌است. گاهی وسوسه می‌شوم به درگاهش نیایش کنم تا راهی به سوی خودش نشانم بدهد اما می‌ترسم با این کار از او دورتر شوم؛ چون وقتی به کسی نیایش می‌کنیم یک ابدیت از غنای او و فقر خودمان میان‌مان حائل می‌شود. 


«زن» در گزاره بالا مبهم‌ترین واژه‌هاست. همیشه به سکوت برگزار شده. زن بودن در دنیای من یک‌چندباری ملازم درد و تحقیر شده. (درست نمی‌دانم چند بار) و پس از آن همه عمرم به نفی تعاریف دیگران از زن بودن گذشته؛ به اثبات اینکه آن‌ها زن را غلط فهمیده‌اند: زن بودن وابستگی نیست، شکننده بودن نیست، عاطفه لایتوقف نیست، ایثار نیست، محو شدن در دیگری نیست، زندگی نیابتی نیست. 

کمتر به این فکر افتاده‌ام که ببینم زن بودن چه «هست». همه درکی که از زن بودن دارم، مشتی خیال و نشخوار ذهنی است که جز به ندرت با دیگران به اشتراکش نگذاشته‌ام. درست نمی‌دانم اگر معانی پیش‌ساخته سنت نباشد که مرا به مبارزه بطلبد، اگر کسی نباشد که تعریف و تصویر ناعادلانه خودش را حُقنه کند، من از جنسیتم چه می‌فهمم و آن را چگونه زندگی می‌کنم. 

امروز به سرم زد گره این ابهام با شریک شدن در تجربه زن‌های دیگر باز می‌شود؛ نه تجربه‌شان از مبارزه، که در آن بسیار شریک شده‌ام یا کوشیده‌ام شریک شوم؛ بل تجربه‌شان از امر روزمره، از دوستی، از کار، از خستگی و عزا و بهبود.  مثل گفتگوی امروزم با زینب که درباره زن بودن و مصائبش نبود؛ روزمره و غیرایدئولوژیک* بود و با این حال انگار بارقه‌ای انداخت روی آن معنای ایجابی که باید بسازم. 


«متاهل» یعنی اهل و عیال داشتن. هنوز برایم عجیب و تازه است که من و میم اهل و عیال هم هستیم. این‌جا درس‌های بسیاری درباره عشق، حمایت و وابستگی هست که باید بیاموزم، چون از نوآموزترین‌ها و معلم‌ندیده‌ترین‌ها هستم. هر روز درسی و نکته‌ای می‌آموزم.

 درس‌ ِ درس‌ها جدا کردن عشق از وابستگی است؛ مثل باز کردن گره کاموای درهم‌گوریده؛ مثل جدا کردن پوسته علفی فندق نوبر. آموخته‌ام وابسته نبودن به لج کردن و پا بر زمین کوبیدن و خصومت ورزیدن با هرکس تو را وابسته می‌داند و می‌خواهد نیست. خروج از زمین بازی «قدرت و کنترل» تلاش و جدیت و مواجهه هر روزه با ترس را طلب می‌کند. 

باید تن بدهی به دشواری روزمره «شدن»؛ باید یک به یک، کارهایی را بیاموزی که همواره از آن‌ها اکراه داشتی یا گریزان بودی. باید وسواس و کمال‌گرایی -این بهترین بهانه‌های وابستگی- را کنار بگذاری تا بتوانی به تنهایی تصمیم بگیری. در این راه دلگرم انرژی هرروز نوشوندهٔ «ماهی» هستم و عشق و حمایت میم؛ میم که هر روز ِ هر روز ِ هر روز نشان داده مرا آزاد و قدرتمند و بالنده می‌خواهد. 


*منظور ایدئولوژی فمنیستی است. 

مثل باران

يكشنبه, ۸ مرداد ۱۳۹۶، ۰۷:۲۰ ق.ظ

* برای همسرم، میم


مثل باران اگر به من بزنی، مثل شالی به رقص می‌آیم

تو جنوبی بخوان سرودت را، من شمالی به رقص می‌آیم

عشق حال درست آدم‌هاست، رقص حال درست شالی‌ها

با تو حالم درست خواهد شد، من و لبخند و خوش‌خیالی‌ها...

تو شبیه غروب آبادی، مه و فانوس و عطر نان داری

سفره باز کدخدا هستی؛ بی‌دریغی و میهمان داری

شانه‌ات لانه پرستویی است، که ز کوچ جنوب جا مانده

از تو در خاطرات قایق‌ها، یاد یک موج خوب جا مانده

هر چه گنجشک مرده در من هست، به تو ای صور صبح زل زده‌است

در تو رنگین‌کمان خیسی هست، که به خورشید تازه پل زده‌است

رقص گل‌های دامنم در باد، کار دست پرنده‌ها داده‌است

گل و باد و پرنده معذورند، عطر پیراهن تو در باد است


ماهی ایمانی

(تاریخ تکمیلش یادم نیست)