کانی‌چاوْ

من گذرگاه بادها هستم

کانی‌چاوْ

من گذرگاه بادها هستم

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «زن بودن» ثبت شده است

بیشتر «زن شدن»

شنبه, ۱۳ آبان ۱۳۹۶، ۱۱:۰۰ ق.ظ

Four generations of women- عکس از اینجا

دو جلسه از کلاس رانندگی‌م باقی مانده. تمام که بشود دیگر ناچار نیستم هفت صبح مسیر خانه تا آموزشگاه را بروم. نه اینکه راه دوری باشد، اما خیلی سر راست نیست؛ باید بروی سر چهارراه و بعد به سمت راست. همیشه نمی‌توانی با یک کورس تاکسی خودت را برسانی. امروز که قدری دیر کرده‌بودم پژوی سبزی سوارم کرد. مرد میانسالی بود. کرایه نگرفت. پرسید در درمانگاه سر چهارراه کار میکنم؟ گفتم نه. گفت خودش پزشک بیمارستان قلب است. می‌خواست سر گفتگو را باز کند ولی من نمی‌خواستم. موقع پیاده شدن گفت برای قلبم بروم دکتر. پرسیدم چرا؟ گفت: «رنگ و روت پریده، تخم چشم‌هات هم زیادی سفیده.»

اندکی گذشت تا نگرانی‌ام فروکش کرد و توانستم به برداشت لحظه اولم برگردم و اعتماد کنم؛ اینکه نباید حرفش را جدی بگیرم. بعید است با چند دقیقه صورت کسی را دیدن بتوان بیماری قلبی‌ را تشخیص داد. پس اکو و نوار قلب و آن همه ابزار سنجش برای چه هستند؟ تازه من از اول به پزشک بودن این مرد شک کرده‌بودم. لحن و ظاهرش بیشتر بازاری‌ها را به یادم می‌آورد تا پزشک‌ها؛ یک برداشت شهودی اولیه که اغلب نمی‌توان صحتش را آزمود، اما من یاد گرفته‌ام آن را جدی بگیرم. به خودم گفتم فکرش را نکن؛ احتمالا انتظار داشته بعد از این حرف، از او شماره بگیرم. هر بار که مردهایی به این سن و سال، بی‌کرایه سوارم می‌کنند، بعد از من مسافر دیگری نمیگیرند و زود سر صحبت را باز می‌کنند شَکَم می‌برد که چنین قصدی دارند. چند هفته پیش در همین مسیر و همین ساعت، راننده دیگری اصرار می‌کرد هماهنگ کنیم که هر روز مرا برساند!

بعد از کلاس، در راه برگشت به خانه فکر کردم چقدر پخته‌تر شده‌ام؛ به قصد و نیت آدم‌ها شک می‌کنم، به شم و شهود خودم اعتماد می‌کنم؛ نمی‌ترسم که با حساس بودن و گوش به زنگ بودن آدم بدی بشوم. منی که تا چند سال پیش، اگر کسی توی تاکسی بدنش را به بدنم می‌مالید تردید می‌کردم اعتراض کنم؛ چون نمی‌خواستم بددل باشم، کسی را که نیت بدی نداشته به اشتباه متهم کنم! انگار همه آن سال‌ها را به عمد در خواب و گیجی و منگی راه می‌رفتم. حالا این بیداری و هشیاری تازه برایم قدرت و سرزندگی می‌آورد؛ احساس می‌کنم سرانجام بلوغ را آغاز کرده‌ام. چون فکر می‌کنم گذر خامی به پختگی، گذر از ضعف به قدرت و گذر از دختربچه به زن پیش از هر چیز به توانایی بو کشیدن خطرهاست؛ به اینکه مزاحم‌ها، بهره‌کش‌ها و سلطه‌گرها را به موقع و از روی نشانه‌هایشان بشناسی. و من مشتاقم که بیشتر و بیشتر به این معنا زن بشوم. 

«من یک زن متاهلم»

شنبه, ۱۸ شهریور ۱۳۹۶، ۰۶:۴۷ ب.ظ


«من یک زن متاهلم.» هنوز به این گزاره عادت نکرده‌ام و از خودم می‌پرسم معنایش چیست؟ وقتی دنبال معنای چیزی می‌گردی، دنبال برساختن چیزی ناموجود از دانسته‌های پیشینت هستی؛ دنبال کشف یک الگوی دیده‌نشده. پس باید شجاعت مواجهه با آن را داشته باشی؛ به خصوص که کشف و شهودت در خلال یک نوشته وبلاگی باشد، جایی که هرکسی می‌تواند آن را بخواند. 


«من» در آن گزاره سه تاست: اولی «مائده» است که زخم‌های گذشته و یادبودهایشان را حمل می‌کند و هنوز در خواب‌هایش -که کابوس نیستند اما خواب‌های بدی هستند- درباره کیستی آدم‌های گذشته و چیستی اتفاقات گذشته میپرسد: آیا فلانی دوستم داشت؟ آیا فلان‌روز به من ستم شد؟ 

دومی «ماهی» است که به هیچ چیز غیر از رشد نمی‌اندیشد، فلشی است که با قاطعیت جلو را نشانه رفته. ماهی نویسنده این روزهای دفتر یادداشت‌هاست و اغلب فراموش می‌کند مشکلاتش و ابهامات احساسی‌اش را موشکافی کند، بس که هر روز سرگرم نوشتن سیاهه گام‌های رو به جلوست. 

سومی «او»ست که برایم بسیار ناشناخته است و نمی‌دانم وقتی در آینده‌ای نامعلوم با هم یکی شویم، آیا بازش خواهم شناخت؟ «او» درمانگر و شاعر و نویسنده‌است. گاهی وسوسه می‌شوم به درگاهش نیایش کنم تا راهی به سوی خودش نشانم بدهد اما می‌ترسم با این کار از او دورتر شوم؛ چون وقتی به کسی نیایش می‌کنیم یک ابدیت از غنای او و فقر خودمان میان‌مان حائل می‌شود. 


«زن» در گزاره بالا مبهم‌ترین واژه‌هاست. همیشه به سکوت برگزار شده. زن بودن در دنیای من یک‌چندباری ملازم درد و تحقیر شده. (درست نمی‌دانم چند بار) و پس از آن همه عمرم به نفی تعاریف دیگران از زن بودن گذشته؛ به اثبات اینکه آن‌ها زن را غلط فهمیده‌اند: زن بودن وابستگی نیست، شکننده بودن نیست، عاطفه لایتوقف نیست، ایثار نیست، محو شدن در دیگری نیست، زندگی نیابتی نیست. 

کمتر به این فکر افتاده‌ام که ببینم زن بودن چه «هست». همه درکی که از زن بودن دارم، مشتی خیال و نشخوار ذهنی است که جز به ندرت با دیگران به اشتراکش نگذاشته‌ام. درست نمی‌دانم اگر معانی پیش‌ساخته سنت نباشد که مرا به مبارزه بطلبد، اگر کسی نباشد که تعریف و تصویر ناعادلانه خودش را حُقنه کند، من از جنسیتم چه می‌فهمم و آن را چگونه زندگی می‌کنم. 

امروز به سرم زد گره این ابهام با شریک شدن در تجربه زن‌های دیگر باز می‌شود؛ نه تجربه‌شان از مبارزه، که در آن بسیار شریک شده‌ام یا کوشیده‌ام شریک شوم؛ بل تجربه‌شان از امر روزمره، از دوستی، از کار، از خستگی و عزا و بهبود.  مثل گفتگوی امروزم با زینب که درباره زن بودن و مصائبش نبود؛ روزمره و غیرایدئولوژیک* بود و با این حال انگار بارقه‌ای انداخت روی آن معنای ایجابی که باید بسازم. 


«متاهل» یعنی اهل و عیال داشتن. هنوز برایم عجیب و تازه است که من و میم اهل و عیال هم هستیم. این‌جا درس‌های بسیاری درباره عشق، حمایت و وابستگی هست که باید بیاموزم، چون از نوآموزترین‌ها و معلم‌ندیده‌ترین‌ها هستم. هر روز درسی و نکته‌ای می‌آموزم.

 درس‌ ِ درس‌ها جدا کردن عشق از وابستگی است؛ مثل باز کردن گره کاموای درهم‌گوریده؛ مثل جدا کردن پوسته علفی فندق نوبر. آموخته‌ام وابسته نبودن به لج کردن و پا بر زمین کوبیدن و خصومت ورزیدن با هرکس تو را وابسته می‌داند و می‌خواهد نیست. خروج از زمین بازی «قدرت و کنترل» تلاش و جدیت و مواجهه هر روزه با ترس را طلب می‌کند. 

باید تن بدهی به دشواری روزمره «شدن»؛ باید یک به یک، کارهایی را بیاموزی که همواره از آن‌ها اکراه داشتی یا گریزان بودی. باید وسواس و کمال‌گرایی -این بهترین بهانه‌های وابستگی- را کنار بگذاری تا بتوانی به تنهایی تصمیم بگیری. در این راه دلگرم انرژی هرروز نوشوندهٔ «ماهی» هستم و عشق و حمایت میم؛ میم که هر روز ِ هر روز ِ هر روز نشان داده مرا آزاد و قدرتمند و بالنده می‌خواهد. 


*منظور ایدئولوژی فمنیستی است.