بدنم، بدن من
صبح را با ورزش شروع کردم؛ با یکی از آن اپلیکیشنهای ورکآوتی که تازگی فهمیدهام در گوگلپلی فت و فراواناند و انواع و اقسام دارند؛ ورکآوت کمر و باسن و پهلو، ورکآوت شکم، ورکآوت بازو و سینه و پستان. کشفشان شادی نامنتظری در روزهای گرم تابستانیام بود. مرا از زحمت باشگاه و معاشرت با آدمهای جدید -که اهلش نیستم- خلاص کرد. باشگاه را به خانه آورد: همان بوی عرق پس از ورزش -که دوستش دارم-؛ همان تماشای لرزش عضلات در زیر پوست نمناکم در آینه قدی؛ همان نفس نفس زدن و تشنه شدن و سپس احساس رهایی در عضلههای تازه آرمیده. صبحم را با ورزش ساختم.
چیزی که ورزش را در ذهن من برجسته میکند- طوری که همیشه مترصد فرصتی برای گنجاندنش در روزهایم باشم و خودم را برای دور افتادن از آن شماتت کنم- وعده سلامتی نیست؛ جسمانیت خالص و عظیمی است که در خلال ورزش تجربه میکنم. تمام و کمال در جسمم ساکن میشوم و ذهن تا حد قابل قبولی پس مینشیند؛ تا حدی که دستش از آزارگریهای همیشگیاش کوتاه باشد. این جسمانیت چیزی است که معتقدم به حکم فرهنگی که در آن زیستهام و با همدستی خودم و عزیزانم از من دریغ شده. بازپس گرفتنش برایم حکم یک وظیفه وجدانی و معنوی را دارد؛ ریسمانی است که مرا وصل میکند به آن تنها شکل معنویت که هنوز برایم معنادار است.
چند روز پیش با خودم فکر میکردم اخیرا شجاعتم را برای گفتن از جسمم از دست دادهام؛ به طور ویژه در این وبلاگ. اخیرا که میگویم یعنی پس از ازدواج. یک دلیلش شاید این است که در این مدت، بخش بزرگی از تجربه جسمانی من تجربه بین دو جسم بوده؛ و چون این تجربه انحصرا از آن خودم نیست، و چون این نه فقط به جسمانیت، بلکه به عشق و خلوت صمیمانه هم مربوط است، قلبا آزاد نیستم در سخن گفتن از آن. اما سوای این دلیل به نظر خودم موجه، چیز دیگری هم هست: بهانهگیر اعظم که در سرم، با صدای والدینم و اولیای مدرسه و همه مراجع قدرت، باید و نباید میکند. میترساندم که مبادا با حرف زدن، حتی از آن بخش شخصی و انحصاری تجربه جسمانی، عزیزانم را برنجانم. تهدید میکند و به سکوت میکشد. امروز به خودم یادآوری کردم که تجربه کردن جسمم و سخن گفتن از آن، برای من انتخاب و تفنن نیست؛ ضرورت است؛ عملگری فرهنگی است. و نشستم پشت میز که این پست را بنویسم.
صبحم را با ورزش شروع کردم. ورزش، دست کم برای من، یک تجربه جسمانی خالص و غنی است؛ وصلم میکند به چیزی که از من دریغ شده. پریود و خستگی هم همین طورند؛ بیماری هم -دست کم در اشکال خفیفش- همین طور است. عشقبازی هم. اما چیز دیگری هم هست که فقط به تازگی یاد گرفتهام به چشم تجربه جسمانی نگاهش کنم: سفر؛ جا به جا شدن با تنت در مکان -و شاید حتی زمان!-؛ دیدن و شنیدن تازگیها، پیش رفتن، گام زدن. امشب راهی سفرم. مینویسم تا به خودم اندرز بدهم که خوب در سفر غوطه بخورم؛ لحظه به لحظهاش را حاضر باشم؛ قدرش را بدانم؛ این بار به مثابه یک تجربه جسمانی غنی.