چند وقت پیش یادداشتی خواندم که مدعی بود آدمها «عجیبترین خلبازیهایشان» را در سالهای منتهی به 30 سالگی (و 40 سالگی و 50 سالگی و بقیه عددهای رند) انجام میدهند. دیشب از فکر اینکه تا دو سال دیگر 30 ساله میشوم، در تختخواب زار زدم. مصمم بودم اجازه ندهم مهربانیها و دلداریهای میم حتی ذرهای تسکینم بدهند. داد زدم که زندگیام را باختهام، که مثل یک آدم معمولی و متوسط و «غیرمهم» به 30 سالگی میرسم و هیچ چیزی دیگر در دنیایم ارزش زندگی کردن ندارد. میم که میدید تفکر راهحلمحور همیشگیاش را پس میزنم، عقب نشست و گذاشت آن قدر گریه کنم تا از خستگی خوابم ببرد. همین طور که پلکهایم سنگین میشد فکر کردم این اولین بروز همان چیزی است که دوستم، سین، اسمش را گذاشته «بحران سین سالگی پیش از موعد». و نمیدانستم دفعه بعد کی و کجا به سراغم میآید.
دیشب تازه از سفر برگستهبودیم؛ من و سین، همان مبدع اصطلاح بحران پیش از موعد. تعطیلات را رفتهبودیم گیلان، خانه مادربزرگم. آدمهایی را دیدم که پارههای تن و قلب من هستند. کوه و جلگه و جنگل را دیدیم که خویشاوندان روحیام هستند. به دل جنگل زدیم، حتی نزدیکتر و عمیقتر از آنچه هر سال در ییلاق میزنیم و من انگار منطقهای ناشناخته از جهان درونیام را میدیدم که مقابلم عینیت یافتهاست. دهها ایده و الهام و عقیده نو سراغم را گرفتند و دیدم که در دنبال کردنشان، تا به جایی برسند و معنای تازهای را برایم آشکار کنند، حرفهای و کاربلد شدهام. با این حال چیزی هم این میان زیر پوستم خزید؛ تردیدی، حسرتی، درباره اینکه معلوم نیست مسیر زندگیام را تا اینجا درست آمده باشم و از این به بعد درست بروم.
صبح که بیدار شدم هنوز سنگین و تهی بودم. احساس میکردم باید با چیزهای ناخوشایندی روبه رو شوم؛ یکی از آنها شاید این حقیقت باشد که به رغم رویاهای نوجوانیام، هرگز جوهره خاصی نداشتهام؛ gifted نبودهام. قرار ملاقاتی را کنسل کردم. کز کردم روی مبل و رمان نوجوانی را که از دخترخالهام امانت گرفتهام خواندم. از قضا رمان هم درباره دختر نوجوانی بود که استعداد مادرزادیاش را دنبال میکرد! رمان را تمام کردم. دستهٔ گلهای وحشی را -که دیروز توی جاده چیدهبودم- مرتب کردم. به خودم وعده دادم در حین نوشتن وبلاگ تصمیم بگیرم این رمان را در این موقعیت به خصوص چه طور تلقی کنم؟ به عنوان تلنگری درباره جدی گرفتن استعدادهایم؟ یا به عنوان مرثیهای بر نوجوانی تمام شدهای که در آن کار خاصی برای این استعدادها نکردهام؟
تصمیم نگرفتهام هنوز. راستش این است که این تصمیمها خیلی به اختیار خودم نیست؛ بیشتر به حال و هوا و مود هر لحظه بستگی دارد که باعث میشود یک وجه این مناقشه ذهنی در چشمم درستتر جلوه کند. تصمیمهایی از این دست بارها میچرند و وارونه میشوند. نقدا دارم به همان چند عمل مختصری فکر میکنم که حتی در این موقعیت پرتردید، در مسیر کلی زندگیام درست و بهجا به نظر میرسند: چهار سال روزانهنویسیام، که حاصلش شده بیست و چند جلد دفتر؛ نگهداشتن و ادامه دادن این وبلاگ به مدت 3 سال؛ هفت تا دستهگل وحشی که در فاصله شش سال زندگی در تهران، در هر فرصتی که توانستم برای خودم فراهم کردم.
بقیه تلاشهای زندگیام مثل برگهای معلق در هوا هستند؛ هنوز بیسرانجاماند و معلوم نیست به چه چیزی ختم میشوند. این همه تلاش و ایده و آرزوی بیسرانجام برای کسی به سن و سال من زیاده از حد نوجوانانهاست؛ بلوغ ندارد، پختگی ندارد. سخت است که در آستانه 30 سالگی هنوز و هر روز خودت را در آغاز راه ببینی و هرازچند گاهی حتی به درستی راه هم شک کنی. انگار که این «نوسفر بودن» پایانی ندارد و ابدی است. یک بار در توییتر نوشتهبودم «خسته از نوجوانی ابدی.» دیشب هم انگار همین نوجوانی ابدی بود که در گلویم آب میشد و از چشمهایم بیرون میریخت، زار زار.