دو خاطره
امروز با سین برای هفته بعد قرار ملاقات گذاشتم. سین همکلاسی راهنمایی و دبیرستان من است. چند وقتی از هم بیخبر بودیم تا اینکه در توییتر پیدایم کرد. قرار گذاشتیم همدیگر را نزدیک انقلاب ببینیم. همین طور که در ذهنم اطلس گشت ارشادهای تهران را مرور میکردم و کمد لباسها را دنبال مانتوی کمخطری ورق میزدم، یاد خاطرهای دور افتادم.
با سین از دبیرستان به خانه برمیگشتیم. آن وقتها هنوز چادر میپوشیدم. سین با معیارهای آن سالها کمی «قرتی» بود. دسته بزرگی از موهایش را بیرون ریختهبود و شاید آستینها را هم بالا زدهبود. در خیابان صفری سنندج، پلیسی که کنار ماشینش ایستادهبود به او گیر داد. گفت: «مقنعهات را جلو بکش.» سین با جسارت همیشگیاش داد زد: «نمیکشم.» مرد -شاید به کردی- گفت: «از موهایت میگیرمت، پرتابت میکنم توی ماشین.»
من لرزیدم اما همچنان عقب ایستادم و دم نزدم. چون «تنظیمات کارخانهام» روی ترسیدن و دم نزدن بود. یادم نیست بگومگو چه طور تمام شد. شاید سین مقنعهاش را جلو کشید. برگشت عقب و همین طور که دوباره راه میافتادیم به من گفت: «انتظار داشتم طرفم را بگیری.»
شرم. تمام آنچه بعدش یادم میآید شرم است. داغی بدن و دَوَران سر که اجازه نمیداد افکار و احساساتم را درک کنم. منگ بودم. به خانه که رسیدم همه چیز را برای مادرم گفتم. زنگ زد به 124 و پس از قدردانی از «همه تلاشهایشان»، مودبانه بدرفتاری ماموری در خیابان صفری را گزارش کرد. قول دادند پیگیری کنند. آتش جان من اما آرام نشد. بعدها این خاطره را خیلی به یاد آوردم. هر بار با شرم.
امروز هم به یاد آوردم؛ با فهم تازهای که حاصل همهٔ این سالهای تردید و طغیان است. «انتظار» ناکاممانده سین را این بار میفهمیدم؛ انتظار اینکه دوستت، پدرت، خانوادهات، مشتی باید و نباید قراردادی را به توی گوشت و خوندار ترجیح ندهند؛ با اسیرکنندگانت در یک جبهه نایستند. انتظاری که اغلب ناکام مانده است.
سین آن روز نمیدانست، هیچ وقت هم برایش نگفتم: من باید و نبایدها را به او ترجیح ندادم؛ با مرد مامور در یک جبهه نایستادم. من فقط با ترسم در یک جبهه ایستادم؛ با سکوت و دم نزدن که نمیدانم خصلت سرشتی من است یا آموزهٔ زودهنگامی که تبدیل به سرشت دوم شده.
هنوز کم و بیش همانم؛ ترسو، خجالتی، ساکت. اما خاطره دیگری هم دارم که سین نمیداند: چند سال بعد از آن ماجرا، یک شب سوار تاکسی ون بودم. راننده به زنی قول داد او را زیر پل پیاده کند. جلوتر که رفت و ترافیک را که دید زیر قولش زد، خواست از روی پل برود. مدعی شد زن از اول مقصدش را نگفته. صدای قدرتمند من که برای خودم غریبه بود از گلویم در آمد که: «گفته، من شنیدم.» دیگران همگی ساکت بودند. راننده زیر پل ایستاد.
هفته بعد که سین را ببینم، شاید تمام اینها را برایش بگویم. یا شاید همین نوشته را برایش بخوانم؛ مخصوصا پایانش را: اینکه آن روز در تاکسی، قبل از اینکه صدایم را بلند کنم، خاطره پلیس و خیابان صفری بود که برای بار نمیدانم چندم از سرم گذشت.