کانی‌چاوْ

من گذرگاه بادها هستم

کانی‌چاوْ

من گذرگاه بادها هستم

۲ مطلب در مهر ۱۳۹۶ ثبت شده است

برگ‌ریزان

سه شنبه, ۲۵ مهر ۱۳۹۶، ۰۵:۴۳ ب.ظ
شنبه زنگ هشدار سرماخوردگی به صدا درآمد و به فاصله کمی من سقوط کردم. تازه یک هفته پر از زیاده‌روی را پشت سرگذاشته‌بودم؛ زیر انبوهی از کارهای خودفرموده دفن شده‌بودم، اما هنوز خستگی و فرسودگی‌ام را نپذیرفته‌بودم. داشتم خودم را متقاعد می‌کردم از وقفه کوچکی که پیش آمد بگذرم و از نو شروع کنم که ناگهان گلودرد و ضعف حمله‌ور شدند. ذهنم برای چندساعتی مقاومت کرد؛ خودم را این سو و آن سو کشیدم و خانه را مرتب کردم. بعد در یک لحظه ناگهانی تسلیم، دیوار صوتی شکسته شد و من صدای زنی را شنیدم که هم‌زمان دستور می‌داد و التماس می‌کرد که: «دیگر کافی است.»

از ترس بازگشت سینوزیت بود که ضعف و آسیب‌پذیری‌ام را پذیرفتم؛ ضعفی که در روزهای سرماخوردگی آشکاتر از هر وقت دیگری خودش را به شناخت من از خودم تحمیل می‌کند. آرام گرفتم، یا به واقع وا دادم، و اجازه دادم آن خویشتن مراقب و مهربان بیرون بیاید و کابینت‌ها را در جستجوی عسل و آویشتن و آبلبمو زیر و رو کند. نشستم و بی‌رمق به مسیر بخار کتری خیره شدم که از زیر کابینت می‌گذشت و دوباره بالا می‌آمد تا راه پنجره را پیدا کند. انگار بخار کتری، ملاطفت من به خودم بود که پس از حبس طولانی سرانجام راهی به بیرون جسته‌بود. 

باید برای خودم وقت می‌خریدم تا از نو رمق بگیرم و زنده شوم؛ همان کاری که وقتی سوار اسب شتابم به چشمم نشدنی‌ترین کارهاست. باید از پا می‌افتادم تا مستی «من همه‌توانم» از سرم می‌پرید و می‌دیدم دنیا بدون من هم چرخش می‌چرخد؛ می‌دیدم از مصرترین و -به خیال خودم- جبری‌ترین وظایفم هم می‌توانم مرخصی بگیرم و آب از آب تکان نخورد؛ از تکالیف دانشگاه، از کنفرانس‌های پیش رو، کلاس رانندگی، ورزش و همه چیزهایی که کمال‌گرایی حکم می‌کند بی‌وقفه ادامه بدهم. اول پذیرفتم نبودن‌هایم را بعدا می‌توانم جبران کنم. آنگاه یک به یک زنگ زدم و پیام دادم و کنسل کردم و وقت خریدم برای خودم. پلیس شده‌بودم و ایستاده‌بودم سر چهار راه؛ مقتدرانه به همه ماشین‌های بوق‌زن و آژیرکش دستور ایست می‌دادم. عجب اینکه از راهبندان بعد از آن هم وخشت نداشتم؛ ته دلم قرص بود که بعدا، با همین سوتی که در دست دارم همه را ردیف می‌کنم و به نوبت از خیابان عبور می‌دهم.

سه روزی که از پی آمد، روزهای بستر و بهبود و نقاهت بود. و روزهای تعدیل و تازه شدن. مثل درختی که برگ‌ریزان می‌کند، زیاده‌روی‌ها و سخت‌گیری‌هایم از تنم فروریخت. لاغرتر و سبکبارتر از همیشه از میان برگ‌های خشکیده‌ام برخاستم. من تازه‌ای بودم؛ مثل دانش‌آموز تازه‌وارد کلاس که غریب است اما به چشمت آشنا می‌آید؛ ساکت است اما سکوتش از خجالت نیست؛ هنوز فرصت نکرده زبان باز کند، خودش را بشناساند و توی دل‌ها جا باز کند. من ِ تازه را ورانداز می‌کردم و از خودم می‌پرسیدم او را کجا دیده‌ام؟ و مترصد بودمکه سر سخن را با او باز کنم؛ نظرش را درباره روزهایم و کار و بارم بپرسم. صلاح و مشورت کنم و این بار که دوباره پا به جاده می‌گذارم، آهسته‌تر و پیوسته‌تر پیش بروم.

تب آتش‌دزد

چهارشنبه, ۱۹ مهر ۱۳۹۶، ۰۵:۰۷ ب.ظ

دلم می‌خواست برای داستان جدید شین پاسخی بنویسم؛ دلم می‌خواست با صداقت تمام، شیوایی و خودبیانگری‌اش را ستایش کنم. اما به خودم هی زدم که او همین اواخر، با نشانه‌ای صریح، گویا و غیرقابل تردید به من فهمانده‌است دیگر نمی‌خواهد با هم در ارتباط باشیم. شین را برای خیلی چیزهایش می‌خواستم؛ از خوش‌سلیقگی‌اش در انتخاب پیژامه گرفته تا راحتی و یلگی‌اش در دوستی با آدم‌های جدید و بعضا «شمع محفل»؛ آدم‌هایی که من فقط به تماشایشان در جمع دوست‌دارانشان بسنده می‌کردم. بدون اینکه بدانم، پیش خودم خیال می‌کردم اگر به قدر کافی دور و بر شین بمانم ویژگی‌هایش به من هم سرایت خواهد کرد؛ یا دقیق‌تر بگویم، ویژگی‌هایش به سوی من جاری خواهد شد، تا جایی که من از آن ویژگی‌ها پر و او از آن‌ها خالی شود. اگر با خودم صادق بودم می‌فهمیدم از چیزی که شین بود و من نبودم شاکی بودم و زبان حالم این بود که: «چرا من شین نیستم؟!» اما با خودم صادق نبودم.


نه اینکه خیلی به شین آویخته باشم. ما دوستان مهم هم نبودیم. فقط فاصله را در حدی حفظ می‌کردم که بتوانم از حالش خبر داشته باشم و به آن غبطه بخورم. چند باری من و چند باری او، سعی کردیم به هم نزدیک‌تر شویم. نشد؛ بیشتر به خاطر کار و بارمان و نیز به خاطر اینکه دنیای هرکدام‌مان از آدم‌های دیگری پر بود. نمی‌دانم آن یکی دو تلاش شین برای نزدیکی بیشتر به چه معنا بود، اما تلاش‌های من به خاطر همان ایده کذایی سرایت بود؛ به این دلیل که فکر می‌کردم اگر نتوانم به شین نزدیک شوم، نخواهم توانست به آنچه در او هست و آنچه در او رشکش را دارم نزدیک شوم. تا اینکه شین آن نشانه صریح و غیرقابل تردید را فرستاد که معنایش «دیگر هرگز نزدیک نشو» بود. آن روز برای من لحظه‌ای از اشراق بود. فقط آنجا بود که به ماهیت این رابطه پی بردم. 


نمی‌دانم، هیچ وقت نفهمیدم، آیا شین چیزی از رشک من احساس کرد و رمید، یا به دلایلی خیلی درونی خواست زندگی‌اش را از آدم‌های بی‌ربط خالی کند. این دومی را من هم تجربه کرده‌ام و می‌دانم چه حالی است. حتی به این هم فکر کرده‌ام که شاید پیام ورود ممنوعش، به رغم «هرگزی» که در آن احساس می‌شد، واقعا آن قدرها هم ابدی نبود؛ شبیه دوره‌های انزوایی که خودم از سر گذراندم و دوباره بازگشتم. اما صرف نظر از هر آنچه شین از احساس من فهمید یا نفهمید، و هر قطعیتی که پیامش داشت یا نداشت، من در آن لحظه اشراق فهمیدم که ماهیت رابطه‌ام با او شی‌انگارانه بوده‌است؛ که او را فقط برای تهییج عاطفی خودم می‌خواستم؛ برای برانگیختن حسادت، احساس عجز، خودترحمی و کینه و نفرت در دقایقی که از سر ضعف، خودم را در قعر افسردگی رها می‌کردم. شین ابزار خودآزاری من بود. همان لحظه‌ که به این شهود رسیدم، چند جمله درباره روابطی که نادانسته شی‌انگارانه‌اند در توییتر نوشتم. نوشتم تا این لحظه را نشانه‌گذاری کنم. 


شین نه اولین نفر بود نه آخرین نفر؛ اما کسی بود که با او این الگو را کشف کردم؛ این الگوی نزدیک شدن به آدم‌هایی که مورد حسدم هستند، به نیت دزدیدن نوری که از دور در آن‌ها دیده‌ام. امروز به نظرم رسید اسمش را بگذارم «تب دوستی اشتباهی»، چون هر بار پس از اینکه دستم برای خودم رو می‌شود گرفتار نوعی تب روحی می‌شوم. اما هر قدر «تب» اینجا بامسماست، «دوستی اشتباهی» مبهم و دوپهلو و طفره‌زن است و به آنچه واقعا این وسط اتفاق می‌افتد اشاره نمی‌کند؛ به آن بی‌وفایی به خویشتن؛ به آن ندیدن آتش درون و آواره شدن به خاطر آتش این و آن؛ به آن نگاه ابزاری که با آن، همزمان خودم و دیگری را به شی تبدیل می‌کنم؛ به آن عواطف ناخوشایند که می‌چشم و می‌چشانم -زیرا مگر می‌شود دیگران این همه غبن و رشک را دستکم در ناخودآگاهشان احساس نکنند؟- بعد دیدم «تب آتش‌دزد» تعبیر بهتری برای این همه است؛ درست که خیلی استعاری و شخصی است و تا شرحش ندهم کسی معنایش را نمی‌فهمد، اما دست کم صراحت و صداقت دارد و به تقصیر خودم در این بازی عبث اشاره می‌کند، برخلاف «دوستی اشتباهی» که همه چیز را سوتفاهم می‌انگارد. 


چه شد که این قصه را بازگو کردم؟ دلیلش فقط خواندن داستان تازه شین نبود؛ حتی شگفتی‌ از احساس تازه و تغییریافته‌ام به شین هم نبود؛ احساسی که حالا به من اجازه می‌دهد صادقانه و با رشکی خیلی کم -اگر نگوییم بدون رشک- نوشته او را بستایم. دلیلش یک هم‌زمانی بود: هم‌زمانی خواندن داستان شین با «تب آتش دزد» تازه‌ای که دارم از سر می‌گذرانم؛ این بار با آدمی جدید. این قصه را بازگو کردم تا مسیرم را نشانه‌گذاری کرده‌باشم. تا بعدها نگاهی بندازم و به یاد بیاورم که از این لحظه عبور کرده‌ام؛ این لحظه که تب کرده‌بودم از کشف یک دوستی شی‌انگارانه دیگر، و همزمان چشمم به داستان شین افتاده‌بود و دلم می‌خواست چیزی برایش بنویسم، اما به خودم اجازه ندادم. 


* با همین حال و هوا: رو به آفتاب