دلم میخواست برای داستان جدید شین پاسخی بنویسم؛ دلم میخواست با صداقت تمام، شیوایی و خودبیانگریاش را ستایش کنم. اما به خودم هی زدم که او همین اواخر، با نشانهای صریح، گویا و غیرقابل تردید به من فهماندهاست دیگر نمیخواهد با هم در ارتباط باشیم. شین را برای خیلی چیزهایش میخواستم؛ از خوشسلیقگیاش در انتخاب پیژامه گرفته تا راحتی و یلگیاش در دوستی با آدمهای جدید و بعضا «شمع محفل»؛ آدمهایی که من فقط به تماشایشان در جمع دوستدارانشان بسنده میکردم. بدون اینکه بدانم، پیش خودم خیال میکردم اگر به قدر کافی دور و بر شین بمانم ویژگیهایش به من هم سرایت خواهد کرد؛ یا دقیقتر بگویم، ویژگیهایش به سوی من جاری خواهد شد، تا جایی که من از آن ویژگیها پر و او از آنها خالی شود. اگر با خودم صادق بودم میفهمیدم از چیزی که شین بود و من نبودم شاکی بودم و زبان حالم این بود که: «چرا من شین نیستم؟!» اما با خودم صادق نبودم.
نه اینکه خیلی به شین آویخته باشم. ما دوستان مهم هم نبودیم. فقط فاصله را در حدی حفظ میکردم که بتوانم از حالش خبر داشته باشم و به آن غبطه بخورم. چند باری من و چند باری او، سعی کردیم به هم نزدیکتر شویم. نشد؛ بیشتر به خاطر کار و بارمان و نیز به خاطر اینکه دنیای هرکداممان از آدمهای دیگری پر بود. نمیدانم آن یکی دو تلاش شین برای نزدیکی بیشتر به چه معنا بود، اما تلاشهای من به خاطر همان ایده کذایی سرایت بود؛ به این دلیل که فکر میکردم اگر نتوانم به شین نزدیک شوم، نخواهم توانست به آنچه در او هست و آنچه در او رشکش را دارم نزدیک شوم. تا اینکه شین آن نشانه صریح و غیرقابل تردید را فرستاد که معنایش «دیگر هرگز نزدیک نشو» بود. آن روز برای من لحظهای از اشراق بود. فقط آنجا بود که به ماهیت این رابطه پی بردم.
نمیدانم، هیچ وقت نفهمیدم، آیا شین چیزی از رشک من احساس کرد و رمید، یا به دلایلی خیلی درونی خواست زندگیاش را از آدمهای بیربط خالی کند. این دومی را من هم تجربه کردهام و میدانم چه حالی است. حتی به این هم فکر کردهام که شاید پیام ورود ممنوعش، به رغم «هرگزی» که در آن احساس میشد، واقعا آن قدرها هم ابدی نبود؛ شبیه دورههای انزوایی که خودم از سر گذراندم و دوباره بازگشتم. اما صرف نظر از هر آنچه شین از احساس من فهمید یا نفهمید، و هر قطعیتی که پیامش داشت یا نداشت، من در آن لحظه اشراق فهمیدم که ماهیت رابطهام با او شیانگارانه بودهاست؛ که او را فقط برای تهییج عاطفی خودم میخواستم؛ برای برانگیختن حسادت، احساس عجز، خودترحمی و کینه و نفرت در دقایقی که از سر ضعف، خودم را در قعر افسردگی رها میکردم. شین ابزار خودآزاری من بود. همان لحظه که به این شهود رسیدم، چند جمله درباره روابطی که نادانسته شیانگارانهاند در توییتر نوشتم. نوشتم تا این لحظه را نشانهگذاری کنم.
شین نه اولین نفر بود نه آخرین نفر؛ اما کسی بود که با او این الگو را کشف کردم؛ این الگوی نزدیک شدن به آدمهایی که مورد حسدم هستند، به نیت دزدیدن نوری که از دور در آنها دیدهام. امروز به نظرم رسید اسمش را بگذارم «تب دوستی اشتباهی»، چون هر بار پس از اینکه دستم برای خودم رو میشود گرفتار نوعی تب روحی میشوم. اما هر قدر «تب» اینجا بامسماست، «دوستی اشتباهی» مبهم و دوپهلو و طفرهزن است و به آنچه واقعا این وسط اتفاق میافتد اشاره نمیکند؛ به آن بیوفایی به خویشتن؛ به آن ندیدن آتش درون و آواره شدن به خاطر آتش این و آن؛ به آن نگاه ابزاری که با آن، همزمان خودم و دیگری را به شی تبدیل میکنم؛ به آن عواطف ناخوشایند که میچشم و میچشانم -زیرا مگر میشود دیگران این همه غبن و رشک را دستکم در ناخودآگاهشان احساس نکنند؟- بعد دیدم «تب آتشدزد» تعبیر بهتری برای این همه است؛ درست که خیلی استعاری و شخصی است و تا شرحش ندهم کسی معنایش را نمیفهمد، اما دست کم صراحت و صداقت دارد و به تقصیر خودم در این بازی عبث اشاره میکند، برخلاف «دوستی اشتباهی» که همه چیز را سوتفاهم میانگارد.
چه شد که این قصه را بازگو کردم؟ دلیلش فقط خواندن داستان تازه شین نبود؛ حتی شگفتی از احساس تازه و تغییریافتهام به شین هم نبود؛ احساسی که حالا به من اجازه میدهد صادقانه و با رشکی خیلی کم -اگر نگوییم بدون رشک- نوشته او را بستایم. دلیلش یک همزمانی بود: همزمانی خواندن داستان شین با «تب آتش دزد» تازهای که دارم از سر میگذرانم؛ این بار با آدمی جدید. این قصه را بازگو کردم تا مسیرم را نشانهگذاری کردهباشم. تا بعدها نگاهی بندازم و به یاد بیاورم که از این لحظه عبور کردهام؛ این لحظه که تب کردهبودم از کشف یک دوستی شیانگارانه دیگر، و همزمان چشمم به داستان شین افتادهبود و دلم میخواست چیزی برایش بنویسم، اما به خودم اجازه ندادم.
* با همین حال و هوا: رو به آفتاب