معمای بینش
مشق نظریههای درمان را به سررسیدش که جمعه بود رساندم. بنا بود آنچه فوت و فن درمانگری از کلاسها یاد گرفتهایم درباره خودمان به کار ببریم. طبق معمول هر نوع خودنگری، خردهریزههایی رو آمدند و روی تاریکیهایی نور افتاد. از آن وقت من با مفهوم بینش مشغولم. بینش را همه مکاتب درمانی روانشناختی وعده میدهند و کم و بیش هم محقق میکنند. منحصر به رواندرمانی هم نیست. پیشتر از نوشتن در دفتر خصوصیام نیز به بینش راه بردهام، یا از خواندن بعضی کتابها یا پای صحبت بعضیها نشستن؛ گاهی یک اشاره، یک تداعی پردهای را پس زده و من خودم را طوری دیدهام غیر از آنکه تا یک لحظه قبل میدیدم. چنین هم نیست که چیزی از بیرون به تو الهام شود؛ غالبا همه چیز از پیش همانجا هست؛ فقط باید پارههای اطلاعات کنار هم بلغزند و جالهجا شوند و آرایش دیگری بگیرند؛ یا اینکه خط و ربطهای پنهان، پررنگ شوند. بعد چنان میشوی که انگار چشمها را شستهای، یا منظره پیش رویت را باران شسته. جهان -که در واقع خودت هستی- شفافتر میشود. اگر بینش بزرگی باشد و معمای بزرگی را حل کند، شاید حس تولد دوباره داشتهباشی.
همه اینها را قبلا هم تجربه کردهبودم. تفاوت این نوبه فقط در تلاش نظاممندی است که برای رسیدن به بینش کردهام؛ نشستن و با خود خلوت کردن و تعمدا پا به تاریکی گذاشتن. و البته وقت صرف کردن. این کارها را قبلا نکردهبودم. بینشی که وابسته به نظم باشد، مثل سلوکی که وابسته به انضباط باشد، افکار دوگانهای را در آدمی بیدار میکند. از یک طرف میبینی چیزی که قبلتر عطیه و موهبت به نظر میرسید از قاعده خواستن و توانستن بیرون نیست؛ به توانستن خودت مطمئن میشوی. تازه آن وقت به خواستنت شک میکنی؛ خواستنی که قبلتر برایت مسلم بود. صادقانه که نگاه میکنی میبینی بعید بوده بدون اصرار استاد و الزام نمره، خودت را به چنین نظمی پابند کنی. و بعد از این هم بعید است. کلید اتاق ممنوعه را در دست داری، ولی در خودت آن تعهد عظیم را نمیبینی که هراز چند گاهی به آن سر بزنی. تازه باید دنبال کلید تعهد خودت بگردی. معمای بینش اینجاست که سهل و ممتنع است، و بخش ممتنعش همانی است که پیشتر سهل میدیدی.