هرچه هستی باش، اما باش
سکوت آن قدر طبیعی است که سخن گفتن برایم سخت شده. تنهایی آن قدر طبیعی است که جوشیدن برایم سخت شده. یک ماه اخیر را تنها بودهام. میم نیست. رفته سربازی. روزهایی میآیند که از صبح تا غروب یک جمله هم نمیگویم، مگر در ذهنم. روزهایی که هیچ کس را نمیبینم مگر از پشت پنجره. تنهایی سختم نیست، نبوده؛ دست کم نه به آن دلایلی که مادر و پدرهایمان خیال میکنند و نگرانش هستند؛ آن دلایلی که اگر به من سر بزنند یا برادرم را راضی کنند مدتی نزدم بماند مرتفع میشوند. تنهایی سخت هم اگر باشد، سختیاش مثل سختی زندگی است؛ مثل سختی هر روز برخاستن و چیزی را از سر گرفتن؛ حتمی و گریزناپذیر است، اما کشنده نیست. آن را پذیرفتهام، بیگلایه، بی آرزوی خلاصی.
در تنهایی خودم هستم. این را همان روزهای اول دانستم. صورت تنهایم کمتر لبخند میزند؛ بیشتر فکور است و دوردستها را سیر میکند. اما این هم بد نیست. پس از ساعات طولانی برهنگی، نقاب زدن سخت است؛ حتی تنه به ناممکن میزند. وقتی از تنهایی به جمع برمیگردم (مثلا جمع کلاس، یا جمع خیابان) میبینم آن گفتن و شنیدن و خندیدن و خنداندنها دیگر راه دستم نیست. سکوت کش میآید. سکوت امتداد میگیرد. سکوت خودبهخودی است. سکوت کامل است و همه چیز را پس میزند. من کامل نیستم. گاهی کلمهای، خندهای، رخنه میکند به سکوتم. اما باز هم سکوت است که بودنش را مدیون هیچ چیز نیست؛ برخلاف کلمهها که بودنشان را مدیون آدمها هستند.
در سکوت حفره را هم شناختم، حفره درون خودم؛ حفرهای که به سیاهچالههای ازلی ابدی تنهایی راه دارد؛ حفرهای که تنهایی از همانجا پیش میآید و مرا فتح میکند. حفره خیلی چیزها را توضیح میدهد؛ اینکه چرا این حال، این سکوت، این هیچ بزرگ درونی برایم تازگی ندارد؛ آشناست. اینکه چرا وقتی هم که تنها نبودهام تنها بودهام. اینکه چرا همه دوستیها کماند، همه مهربانیها کماند. چون مرا حفره عظیمی به مخزن همه تنهاییهای عالم وصل میکند. حفره مکندهاست، حفره سیری ناپذیر است. حفره نشانم میدهد که تنهایی چقدر ناگزیر است. از وقتی آن را شناختهام، همزمان آزاد و ناامید شدهام.
دلم هیچ کس را نمیخواهد؛ نه مهربانی نه التفات. پشت صورت تنها و بیلبخندم به همه اینها نیشخند میزنم؛ به این مشت خاکی که بناست آن حفره را پر کند. نه شکایتی دارم نه گلایهای، نه دلم هوای کسی را میکند. فقط دلم میخواهد میم برگردد. آن هم نه برای پس زدن تنهایی، گفتم که از تنهایی گلایه ندارم، همان طور که از زنده بودن. دلم میخواهد برگردد که فقط باشد؛ به موازات تنهاییام، در حاشیهاش، در متنش، فرقی نمیکند. فقط باشد. میم با بودنش -که رنگارنگ و پر سر و صداست- تنهایی را سهلتر میکند، همان طور که زندگی را.