به نیت شکر نعمت
اواخر دورهٔ کارشناسی، درسی داشتیم به نام «ساختمان و تجهیزات کتابخانهها». عصرهای خوابآلود پاییزی در کلاس پرنور مینشستیم و کاتالوگ تجهیزات کتابخانهای را دست به دست میکردیم. آلبومی را که استاد خودش از عکسهای کتابخانههای دنیا درست کرده بود با احتیاط ورق میزدیم. آن کتابخانهها سالنهای پرنور و مبلمان راحت داشتند. روی کاناپههایشان نوجوانها، درازکش، مجلهٔ مصور ورق میزدند. در بوفههایشان بساط خنده و قهوه به راه بود. استاد «خب که چی» را در چشمانمان میخواند و به تکرار یادآوری میکرد: «اینها را نشانتان میدهم که دید داشتهباشید. شاید روزی نظرتان را برای ساخت کتابخانهٔ جدیدی خواستند.»
کمی قبلتر از آن روزها، استاد دیگری که از سفر خارجه برگشتهبود برایمان جلسه گزارش سفر گذاشته بود. در صندلیهای راحت اتاق شورا فرو رفتهبودیم و رد شدن اسلایدها را میدیدیم. دانشکده و دانشجوها. کلاسها. بعد نوبت کتابخانه شد: مادری با کالسکه کودکش در راهروی بین قفسهها ایستاده بود و چیزی میخواند. آه از دلمان بلند شد. آه تعجب و حسرت. آن مادر و کودک و کالسکه نماد کتابخانهای بود که بارها عکسش را اینجا و آنجا دیده بودیم؛ در نشستهای تخصصی کتابداری، در جلسههایی شبیه همین. این کتابخانهای بود که باور کردهبودیم مال ما نمیشود. شرطی شدهبودیم با دیدنش آه حسرت بکشیم. با این علامت نشان میدادیم که آن را بازشناختهایم.
باز کمی قبلتر، کارآموز کتابخانهٔ بزرگ و مشهوری بودم. از بخشی به بخش دیگر میرفتم و وظایفی داشتم که انجام بدهم. بعضی سرپرستها خوشخلق بودند، اما اغلب از آن نوعی بودند که میبایست به خودت بقبولانی جورشان از مهر پدر بهتر است. در تلاش برای همدل بودن، روزها همهٔ دلایلی را که میتوانست به این بدخلقی و نظم بیانعطاف انجامیده باشد با خودم مرور میکردم. یکی از تقصیرکاران احتمالی فضای زیرزمینی کتابخانه و نور مصنوعی آن بود. هر بار که پایت را از ساختمان بیرون میگذاشتی از تغییر نور روز شگفتزده میشدی. مجموعهٔ اصلی کتابخانه (مجموعهٔ امانت) به روی مراجعان بسته بود و جز کتابداران همان بخش کسی اجازهٔ ورود نداشت. با من بیشتر مثل مراجع رفتار میکردند تا یکی از خودشان. محروم از لذت پرسهزدن لابهلای قفسهها، اوقات استراحتم را با تحلیل رفتار کارمندان میگذراندم.
قبلتر و بعدتر -در تمام ترمهای کارشناسی- فصل امتحانات در سالن مطالعه کتابخانه دانشگاه درس میخواندم. سالن مطالعه نیمطبقهای بود بر فراز مخزن اصلی کتابخانه که قفسهها در آن بودند. مجاور سلف و بوفه بود و همیشه بوی سرخکردنی میداد. هواکشش صدای استخوانخراشی داشت. انعکاس نور زرد روی مرمرهای چرکمردهاش و فنسی که پشت پنجرهها بستهبودند افسردهام میکرد. حتی صندلیهایش انگار از صندلیهای کتابخانهٔ دانشکده و کتابخانهٔ خوابگاه ناراحتتر بودند. تنها مزیتش خلوتیاش بود که آن را هم از صدقه سر اوضاع خرابش داشت. گاهی که از خواندن فارغ میشدم، از آن بالا به قفسهها و رفت و آمد کارمندها نگاه میکردم و به شایعهٔ ساخت کتابخانه جدید میاندیشیدم. غمگنانه فکر میکردم: «به ما که وصال نمیدهد.»
گذشت و گذشت و تصادفا دانشجوی ارشد همان دانشگاه کارشناسی شدم. به رغم بدبینی و سق سیاهم، هفتهٔ پیش کتابخانهٔ جدید به من وصال داد. پس از ماههای پیاپی که منتظر افتتاحش بودم -آن قدر که عادت درس خواندن در کتابخانه از سرم افتادهبود- یک روز خبر افتتاح بی سر و صدایش را شنیدم. با دوستم رفتیم و گشتی زدیم. وه، چه قصری بود! شش طبقه، با پنجرههای عظیم سرتاسری. مثل دلبر که قصر دیو را میکاوید، به هر سوراخی سرک کشیدیم. طبقه به طبقه بالا رفتیم. آنچه در کلاس تجهیزات کتابخانه آموختهبودم و نیاموختهبودم از نو به من باز میگشت: مخزن کتابها باز بود، کف را موکت کردهبودند که صدای رفت و آمدها نپیچد. بین ردیف قفسههای سفید، کاناپه بود. میزهای مطالعه را کنار پنجرهها گذاشتهبودند. صندلیهایی با پشتیهای راحت. پریز برق به تعداد زیاد. صندلیهای چرخان و میزهای مخصوص لپتاپ. و نور و نور و نور. و منظره و منظره و منظره؛ منظرهٔ درختان قدیمی دانشگاه، منظرهٔ دانشجوها در رفت و آمد، منظره کلاغهایی که در آسمان معلق میزدند.