کانی‌چاوْ

من گذرگاه بادها هستم

کانی‌چاوْ

من گذرگاه بادها هستم

۳ مطلب در تیر ۱۳۹۵ ثبت شده است

من و بعضی شیاطین

پنجشنبه, ۳۱ تیر ۱۳۹۵، ۱۱:۱۶ ق.ظ
در زندگی دروازه‌هایی هست که میل داری تا ابد مقابل‌شان این پا و آن پا کنی و حتی برای عبور از آن‌ها آماده شوی، اما عبور نکنی؛ چون می‌دانی همین که عبور کنی دروازه برای همیشه بسته می‌شود، تو می‌مانی این طرف دیوار و انتخاب‌ها و امکان‌های دیگری که داشته‌ای می‌مانند آن طرف. برای من یکی از این دروازه‌ها انتخاب رشتهٔ ارشدم بود -که البته عاقبت رضا دادم و عبور کردم- و دو تای دیگر، ازدواج با میم و نویسنده شدن هستند. من این ابلیسی را که به پا به پا کردن و بلاتکلیف و معلق ماندن وسوسه می‌کند خیلی خوب می‌شناسم، زیر و بم صدایش برایم آشناست، همهٔ استدلال‌هایش را از برم. اصل حرفش این است که آدمی همیشه ممکن است تغییر عقیده بدهد و چیزهای تازه‌ای بخواهد، پس چه بهتر که روی مرز بین شالیزارهای راه برود؛ آن‌جا که نه به این زمین و نه به آن تعلق دارد، تا هر وقت هوس کرد بتواند خودش را به این یا آن زمین برساند. و البته و طبیعتا به شما اعتراف نمی‌کند که اگر دل به حرفش بدهید, با همین استدلال هیچ وقت اجازه نمی‌دهد پا به هیچ زمین مشخص و اسم و رسم‌داری بگذارید. به اسم حفظ همهٔ امکانات و احتمالات، در عمل هیچ امکان و احتمالی برایتان باقی نمی‌گذارد. 

اما حرص و طمع برای نگه داشتن همه‌چیز و هیچ چیز یک روی این سکه است. روی دیگرش ترس است، ترس از ناشناخته و نامانوس. چون هرچه نباشد، وضعیت «می‌خواهم با میم ازدواج کنم» و «می‌خواهم نویسنده بشوم» آشنا و مالوف‌اند، ولی وضعیت‌های «با میم ازدواج کرده‌ام» و «نویسنده هستم» معلوم نیست چه نانی در کاسهٔ آدم بگذارند. (دست کم کاملا معلوم نیست.) ابلیسی که ذکر و خیرش رفت به این ترس هم مثل آن طمع می‌آویزد. زیر گوشت پچ پچ می‌کند، اغلب حتی نه با کلمه که با تصویر؛ صحنه‌های مبهم و درهم‌ریخته و مونتاژ شده‌ای از حالت‌های مبادای زندگی برایت به نمایش می‌گذارد و قبل از اینکه مچش را بگیری و فریب و مغالطهٔ نهفته در تصویر را کشف کنی، تصویر بعدی را جایگزین می‌کند. نشانت می‌دهد که اگر ازدواج کنی «ممکن است» کارت به کجاها بکشد و اگر نویسنده شوی «ممکن است» چه چیزهایی را از دست بدهی. طبیعتا این جا هم به زبان نمی‌آورد که نتیجهٔ طفره رفتن و به تعلیق کشاندن تصمیم‌ها، حفظ وضعیت‌های مالوف «می‌خواهم ازدواج کنم» و «می‌خواهم بنویسم» نیست، فرورفتن تدریجی و ندانسته در وضعیت‌های ناآشنا و قطعا ناخوشایند «می‌خواستم ازدواج کنم ولی نتوانستم» و «می‌خواستم بنویسم ولی نتوانستم» است. اگر تصمیم نگیری، زندگی برایت تصمیم می‌گیرد. 

یا سیدتنا و مولاتنا هرمیون گرنجر

پنجشنبه, ۲۴ تیر ۱۳۹۵، ۱۱:۳۵ ق.ظ
1
یکی از تمرین‌های کلاس نوشتن‌درمانی دربارهٔ «خرده‌شخصیت‌ها» بود؛ باید خودهایی را که گمان می‌کردیم داریم و گاهی بروز می‌دهیم وصف می‌کردیم. یکی از خرده‌شخصیت‌هایی که من وصف کردم «خرخوان» بود؛ آدم بی‌جنسیتی که مدام سرش در کتاب است، بدش می‌آید کسی مزاحم خواندنش بشود و جواب همهٔ سوال‌هایش در کتاب‌ها جستجو می‌کند؛ به این امید که جوابی پیدا نکند و بتواند تا ابد به جستجوی حریصانه‌اش ادامه بدهد! وقتی این آدم را توصیف می‌کردم به نظرم می‌رسید کشف بدیعی کرده‌ام؛ به یک لایهٔ بکر و ناشناختهٔ شخصیتم دست یافته‌ام. 

بر این گمان بودم تا ترم آخر لیسانس که مادرم یک شب در خوابگاه مهمانم شد. روز بعد، داشتم رویدادهای مهمانی را برای میم بازگو می‌کردم. گفتم مادرم رسید، شام خورد و نشست به مرور درس‌هایش. دیدم میم به خنده‌افتاده، می‌گوید: «پس بگو تو به که رفته‌ای که این قدر خرخوان هستی!» تازه دانستم دستم برای دیگران هم رو شده، خرخوان بودنم چندان هم راز نیست.

چه شد که یاد این‌ها کردم؟ دیدم هربار می‌آیم سراغ وبلاگ و به روز کردنش، چیزی ندارم بگویم جز اینکه چه خواندم و چه می‌خوانم چه قصد دارم بخوانم. 

2
هر شب پیش از خواب چند  شعر از قیصرامین‌پور می‌خوانم، از کتاب مجموعه‌آثارش که نشر مروارید منتشر کرده. مدتی قبل مصاحیهٔ همسرش را در همشهری داستان اردیبهشت خوانده‌بودم. ترکیب این دوتا باعث شده خیلی به قیصر و همسرش و زندگی عاشقانه‌شان فکر کنم؛ مدام نشانه‌شناسی می‌کنم که کدام شعرها را قیصر خطاب به زیبا -همسرش- گفته و کدام را خطاب به زنان قبل از او. سعی می‌کنم از خلال این شعرها زندگی روزمره‌شان را تجسم کنم. این همه کنجکاوی برای چیست؟ شاید چون زیبا را از نزدیک می‌شناسم، شاید چون این زوج شمالی-جنوبی مرا به یاد خودم و میم می‌اندازند. شاید به خاطر اینکه بعضی از تعابیر شعری خودم به تعابیر قیصر رفته‌اند. (و نمیدانم، شاید ندانسته از او الهام گرفته‌باشم.) باری، از سرم بیرون نمی‌روند. 

دیگر اینکه به این شعرخوانی‌های شبانه به چشم درس شاعری نگاه می‌کنم. از شعرهای قیصر چه آموخته‌ام؟ مهم‌تر از همه اینکه باید به زبان ساده و شعر ساده راضی باشم؛ طمع نکنم که در هر بیتی و هربندی یک تعبیر بدیع و چندلایه به دام بیندازم. بپذیرم که بیشتر وفت‌ها شعرم شبیه حرف زدن ساده‌باشد، با اندکی چاشنی موسیقی.اصلا در زمینهٔ یک شعر سادهٔ بی‌افاده‌است که تک بیت‌ها خاص و خالص خودشان را نشان می‌دهند. اگر جز این باشد به خشکسالی می‌خورم و حالم می‌شود همین که این اواخر بوده: سالی یکی دو شعر قابل قبول و بی‌نهایت تک‌بیت و تک‌بند ناتمام. وسواس و کمال‌گرایی خشکی و قحطی می‌آورد.

3
غیر از شعر در زندگی روزمره هم باید خودم را از کمال‌گرایی آزاد کنم. مصداق‌هایش زیادند: مثلا همین که رضا نمیدهم از پارک و ورزش برگردم مگر اینکه از همهٔ دستگاه‌های بدنسازی سواری گرفته‌باشم. یا اینکه می‌خواهم هر روز هر شش کتابی را که در دست دارم قدری پیش ببرم. یا مکاتبه با مجلهٔ فلان را حوالت می‌کنم به زمان نامعلومی در آینده که علامهٔ دهر شده باشم. این وسواس‌ها آدم را از هستی می‌اندازند، ریشه‌هایش را می‌خشکانند. این وسواس‌ها صورت بزک‌کردهٔ ترس و بی‌ایمانی به خویش هستند. امان از این‌ها. 

روزها گر رفت گو رو، باک نیست

پنجشنبه, ۱۷ تیر ۱۳۹۵، ۰۴:۴۰ ب.ظ
1.
ستون‌نویسی مطبوعاتی را از سر گرفته‌ام. اول به خاطر پول، دوم به این امید که دوباره شانسم را در این ساحت امتحان کنم، بلکه دلبسته‌اش شوم یا دست کم چیزی از آن بیاموزم. همین امروز دو یادداشت و پنج طرح نوشتم و فرستادم برای دبیرصفحه و حالا در خوف و رجا هستم که می‌پسندد یا نه. به نظر خودم خوب نوشته‌ام: از آن لحن موعظه‌گرانهٔ قدیمی فاصله گرفته‌ام و به روایت‌گری نزدیک‌تر شده‌ام. اما یک نگرانی جدید برایم پیدا شده: مبادا این ستون‌نویسی‌ها رقیب وبلاگ‌نویسی‌ام بشوند و از میدان به درش کنند. بیشتر روز سرگرم خواندن هستم و فرصت زیادی برای نوشتن ندارم. اگر مراقب نباشم نوشتنی‌هایم به جان هم می‌‌افتند تا با چنگ و دندان سهم خودشان را از این مختصر طلب کنند.  

2. 
احتمالا امروز«به انتخاب مترجم» را تمام می‌کنم، که البته دیر است چون این کتاب سهمیهٔ خردادماه بود. خیلی بیشتر از آنچه چشم داشتم از آن فایده بردم. انتخاب‌های نوگرایانه و نوجویانهٔ مترجم چشمم را نسبت به چیستی ادبیات بازتر کرد، مفهوم داستان را برایم گستراند؛ دیدم داستان غیر از آنچه من می‌شناسم و عادت کرده‌ام، شکل‌های بسیار دیگری هم می‌تواند داشته‌باشد. نقد و نظرهایی که مترجم به هر داستان وصله‌ کرده‌بود کمک کرد دقیق‌تر و عمیق‌تر با متن مواجهه شوم، بیشتر پی لایه‌های مختلف اثر بگردم. تو بگو یک کارگاه مختصر درک داستان بود. چندین بار با خودم فکر کردم بخشی از آموزش حرفه‌ا‌ی هر نویسنده باید خواندن این قبیل حاشیه‌نگاری‌ها و بازبینی‌‌ها باشد تا هم جعبه‌ابزار نویسندگی را بهتر بشناسد، هم بداند دیگران با نوشته‌های احتمالی او چگونه مواجه خواهند شد. 
راستش را بگویم، فکر میکنم اینکه این بار ستون‌نویسی‌هایم را سهل و روان نوشتم و از مرزهای مالوف فراتر رفتم، قدریش به خاطر تاثیر این کتاب بود. 

3. 
دارم برای دورهٔ ارشد آماده می‌شوم. مشورت گرفته‌ام و درس‌های مهم روانشناسی بالینی را با منابعی بهتر از آنچه برای کنکور خواندم، مطالعه می‌کنم. فعلا آسیب‌شناسی و آمار می‌خوانم، بعد روش تحقیق و نظریه‌های شخصیت و نظریه‌های درمان را پی می‌خواهم گرفت. انگلیسی هم به جای خود. کارشناسی ارشد یک لیسانس دیگر نیست؛ ناچار باید قدری متمرکزتر باشم و تخصصی نگاه کنم و از پس هر هوا و هوسی نروم. و بله، منظورم از هوا و هوس فلسفه و مطالعات زنان و انسان‌شناسی است. سخت است دل برداشتن از همهٔ این‌ها، حتی اگر موقتی باشد. نقدا با خودم درگیرم که آیا حق دارم در این تابستان باقی‌مانده بعضی از آخرین هوا و هوس‌هایم را بخوانم یا نه؟ مقصود تاریخ فلسفهٔ ملکیان و «درآمدی بر نظریه‌های فمنیستی» رزمری تانگ است.