زاییدن در این زمانه عسرت
جمعه, ۲۹ خرداد ۱۳۹۴، ۱۲:۲۴ ب.ظ
آرایشگرم امروز قالم گذاشت. رفتم پیش آرایشگر قبلی. همان که دستش کمی به نازک و کوتاه کردن ابرو میرود. در خانه مادرش قرار گذاشتیم، همان جایی که قبل از ازدواج پرماجرایش، مشتریها را قبول میکرد. اولین دیدارمان بود، بعد از یک سال. تاب قرمزی تنش بود و چیزی در وجودش تغییر کردهبود. همین طور که از پلهها بالا میرفتم فکر کردم چه میتواند باشد؟ به سرتا پایش دقیق شدم. یک پرده گوشت تازه روی تن استخوانی اش آمده بود. لحن صدایش کمی عجیب شدهبود. صورتش کمی خسته به نظر میرسید. همین که روی صندلی نشستم پاسخ را کشف کردم. پستانهایش کلید معما بودند، پستانهایش که کمی آویخته بودند، و درشتتر از قبل، و رگهای فیروزهای از زیر پوست نازکشان بیرونزده بود: پستانهای زنی که شیر میدهد. نوزاد، یادم آمد که وقت وارد شدن نوزادی دیدهام. پرسیدم. با لبخند تایید کرد. بله بچهٔ خودش بود. بچهٔ یک ماههٔ خودش. و ناگهان حس کردم این همه چیز را توضیح میدهد. کند و ملایم شدنش را. آرام گرفتنش را. غرغری که نمیکرد. جوش و خروشی که نداشت. لعنتی که نمیفرستاد. سوالهایی که نمیپرسید. اظهارنظرهایی که نمیکرد. و اصرارش را به اینکه برایش مشتری پیدا کنم. میگفت نمیخواهد برای خرج بچه از مادرش پول بگیرد.
ساکت شدهبود. خیلی. انگار نه انگار که یک سال پیش، جز به جز زندگیاش را برای هر تازهواردی تعریف میکرد. این بار از تنها چیزی که حرف زد زایمان دشوارش بود. از انترنهایی که بیخبر و بیاجازه دست فرو میکردند در واژنش. از صحنه هولناک بلوک زایمان. از سزارین اجباری. فنری که در کمرش فرو کردهبودند و آمپول فشار. از همسرش که نگذاشته بودند کنارش باشد. از نگرانیاش درباره افتادگی رحم. از زنهایی که زایمان برایشان راحتتر از خالی کردن مثانه بود. روی پیشانیاش لکههایی بود شبیه آنها که مادر من هم دارد: لکههای بعد زایمان. و چینهای پای چشمش عمیقتر شدهبودند. از پسرش که حرف میزد در لحنش شفقت بود و مهربانی. ولی اشتیاق و هیجانزدگی آن مادر دیگری که دو هفته قبل در آرایشگاه جدید دیده بودم نداشت. میگفت پسر نمیخواسته. میگفت بزرگ کردن پسر در دنیای امروز کار سختی است. سالم نگه داشتنش کار سختی است. و از سزارین تعریف میکرد که چه روش خوبی است و چقدر بهتر است از زایمان طبیعی. میگفت همه چیز نیم ساعت طول میکشد و تمام. و بعد از آن زود سرپا میشوی. و تنت را هم نمیسپاری دست انترنها. افتادگی رحم، افتادگی رحم. دائم از افتادگی رحم حرف میزد. میگفت اینکه دست فرو میکنند در بدنت باعث افتادگی رحم میشود. نگران افتادگی رحم بود. و نگران بیکاری شوهرش. و نگران مادرش که دو روز بود بهانهجویی از شوهره را از سر گرفته بود.
دراز کشیدهبودم روی صندلی، زیر دستهای او که محکم و سریع بند میانداخت. حرف میزد و بند میانداخت. به تلفن شوهرش جواب میداد و بند میانداخت. گوش میدادم و فکر میکردم کاش میشد دست استاد «دانش جمعیت و خانواده» را بگیرم و با خودم بیاورم به این بهارخواب تاریک و دم کرده، در طبقه دوم خانهای به این کوچکی و این زن را نشانش بدهم. چینهای عمیق زیر چشمهایش را، رگهای برآمده دستش را، قوس کمرش و نگاه خستهاش را نشانش بدهم. بنشانمش کنار خودم که همه چیز را بشنود. از سالن انتظار زایمان بشنود که بیست تا زائوی نالان را رها کردهاند داخلش. از انترنهایی بشنود که مثل باد میآیند و میروند و بیهوا و بیاجازه، دستشان را -گاهی با انگشتر!- تا مچ فرو میکنند در واژن زنها. از بلوک زایمان که دیدنش باعث میشود عضلات آدم قفل کنند، طوری که بعد از 26 ساعت درد کشیدن، نتواند طبیعی بزاید و ناچار باشند عملش کنند. از منتی بشنود که ریز و درشت آدمهای بیمارستان بر سن زائوها میگذارند که «زایمانتان مجانی است!» از پارگیها و خونریزیها بشنود، از 40 تا بخیه روی دهانه رحم. بشنود، بلکه یک لحظه دلش بلرزد. بلکه یک ثانیه شک کند به همه نسخههایی که از فراز تریبون رفیعش در کلاس، برای ما دخترها میپیچید: که «زود شوهر کنید و زود بچهبیاورید. هرچه بیشتر بهتر. اوقات فراغتتان را با بچهداری پر کنید. ارشد نمیخواهد بخوانید. فاصله بچهها بیش از سه سال نباشد.»
روی صندلی دراز کشیدهبودم و فکر میکردم کاش میشد استاد را بیاورم اینجا. به نسخهپیچیهایش هم شک نکرد، مهم نیست. از ایدهٔ جمعیت 100 ملیونی هم برنگشت، مهم نیست. فقط و بیاید و بشنود و به خاطر جمعیت 100 ملیونی ایدهآلش هم که شده، به خاطر «تقدس دوباره بخشیدن به مادری» هم که شده، کمی هم برای سلامت مادران تبلیغ کند. برای ارتقای استانداردهای زایمان. برای گسترش اخلاق در جامعهٔ پزشکی. و همان قدر که در گوش دخترهای 20 ساله از شوهر کردن و زاییدن میخواند، در گوش انترنها هم از کرامت انسانی، از مالکیت انسانها بر بدنشان بخواند.
روی صندلی دراز کشیدهبودم و فکر میکردم اگر میشد مردها را به آرایشگاه زنانه برد، چقدر زندگی زنها سادهتر میشد.
* نیز نگاه کنید به: در ستایش رگهای فیروزهای
روی صندلی دراز کشیدهبودم و فکر میکردم اگر میشد مردها را به آرایشگاه زنانه برد، چقدر زندگی زنها سادهتر میشد.
* نیز نگاه کنید به: در ستایش رگهای فیروزهای