کانی‌چاوْ

من گذرگاه بادها هستم

کانی‌چاوْ

من گذرگاه بادها هستم

۴ مطلب در اسفند ۱۳۹۴ ثبت شده است

مدفن شبتاب‌ها: هشت از ده

پنجشنبه, ۲۷ اسفند ۱۳۹۴، ۰۹:۵۷ ب.ظ
جمعه‌ای که گذشت آزمون آزمایشی داشتم و خوب از پسش برآمدم. غروب همان روز به عنوان جایزه انیمیشن تماشا کردم: مدفن شب‌تاب‌ها، از ایسائو تاکاهاتا. قبلا دربارهٔ انیمیشن سرچ نکرده‌بودم و فقط به اتکای اینکه محصول استودیوی جیبلی است، انتظار داشتم حال و هوایی شبیه کارهای میازاکی داشته باشد؛ پر از اساطیر و خدایان و زبان رمزی و تلویحات روان‌شناختی. ولی مدفن شب‌تاب‌ها یک تراژدی واقع‌گرایانه از جنگ جهانی دوم بود. مدت زیادی از آغاز انیمیشن نگذشته بود که فهمیدم این اثر قرار است یک فاجعه را روایت کند. بلافاصله احساس دوگانه‌ای به سراغم آمد: می‌خواستم و نمی‌خواستم تماشا کنم. از یک طرف اندوه و وحشت از آنچه داشت بر سر بچه‌ها می‌رفت اشکم را جاری کرده بود و نفسم را بند آورده‌بود. از طرف دیگر، حریص بودم که پیشتر بروم و لحظه‌های بدتر و بدتر را ببینم، انگار که از این طریق چیزی در من آرام می‌گرفت. این حرص کندوکاو در فاجعه را قبلا هم تجربه کرده‌ام. تقریبا همهٔ تراژدی‌هایی که جنایت‌های انسانی را روایت می‌کنند همین واکنش را در من برمی‌انگیزند. انگار مرا می‌برند به گذشته‌ای دور و فراموش شده که نمی‌خواهم و می‌خواهم به یادش بیاورم. انگار به بخشی از یک تاریخ شخصی و گمشده تلمیح دارند. 

 از جمعه تا به حال، صحنه‌های انیمه بارها پیش چشمانم تکرار شده‌اند. داستان را بارها با خودم مرور کرده‌ام. مخصوصا از این نکته تکان خورده‌ام که فاجعه‌های انسانی را الزاما آدم‌بدها به بار نمی‌آورند؛ انسان‌هایی نه خیلی بدتر و نه خیلی بهتر از من هم می‌توانند جنایت کنند؛ آن هم در حالی که نمی‌دانند چه می‌کنند، در حالی که نمی‌دانند رذایل خردشان چه مصائب بزرگی به بار می‌آورد. خالهٔ سیتو و ستسوکو، برخلاف زن تناردیه و نامادری سیندرلا، فاصلهٔ زیادی از من و آدم‌های اطراف من ندارد. بی‌صبری‌ها و سختگیری‌هایش همان‌هایی است که ممکن است از هر بزرگسال کم‌حوصله و آشفته‌ای نسبت به هر کودکی سر بزند. او آدم بدی نیست، فقط در زمانه‌ای که رحم و شفقت مضاعف لازم است «قلبی از طلا» ندارد؛ ضدقهرمان نیست، فقط نمی‌تواند قهرمان باشد. مدفن شبتاب‌ها مرا تکان داد؛ به یادم آورد گاهی، در زمان‌ها و مکان‌های خاصی، قهرمان بودن ضرورت اخلاقی پیدا می‌کند و از حد یک امتیاز دلبخواهی فراتر می‌کرد. دوران‌هایی هست که در آن‌ها، سهل‌انگاری‌های کوچک و فراگیر بشری به فاجعه می‌انجامد؛ بزرگوار نبودن و شفیق نبودن هم‌سنگ قتل می‌شود. شنبه و یکشنبه از فکر آزموده شدن در چنین دورانی به خودم لرزیدم. 

در روزهای بعدی هفته، کم کم از اتمسفر مدفن شبتاب‌ها خارج شدم و در عوض به فضای کلی چند انیمه‌‌ای که تا به حال دیده‌ام فکر کردم؛ به اینکه چقدر از انیمیشن‌های آمریکایی متفاوتند؛ مثلا مفهوم قهرمانی در آن‌ها بیشتر به شکیبایی و بزرگواری گره خورده تا شجاعت و قدرت. تصورشان از اولوهیت خیلی زمینی‌تر و نسبی‌تر است. این افکار با آنچه تازگی دربارهٔ سبک متفاوت فرزندپروری ژاپنی‌های خوانده‌ام در هم آمیخت. کم‌کم در ذهن تصویر مبهمی از فرهنگ شرق دور به عنوان شیوهٔ آلترناتیوی از زیستن و اندیشیدن ساختم*. متوجه شدم دانسته‌هایم ازاین بخش جهان خیلی کم است؛ آنچه از شرق می‌دانم یک دهم شناختم از غرب نیست. فکر کردم برای کسی که ادعای «اصلاح‌طلبی فرهنگی» دارد، این ضعف بزرگی است. اینکه راه حل‌های فرهنگی جایگزین و ایده‌های اصلاح فرهنگی را همیشه و همواره در یک سوی جهان جستجو کند؛ در آن سویی که از هر نظر نزدیک‌تر است** و به واسطهٔ غلبه سیاسی، دست بالا را بده‌بستان‌های فرهنگی دارد.

* و **.علی‌رغم هیاهوی بسیار رسانه‌های هر دو طرف، من قبول ندارم که دوگانهٔ اسلام-غرب یک دوگانهٔ واقعی است یا تفکر اسلامی و غربی واقعا آلترناتیو هم هستند. برعکس، به نظرم می‌رسد که این هردو از یک سنت فکری ریشه می‌گیرند و خویشاوندی نزدیک دارند. در عوض دوگانهٔ غرب-شرق دور به نظرم واگراتر است. این ایده هنوز خامتر و مبهمتر از آن است که درباره‌اش حرف بزنم. 

تاملات پراکنده

پنجشنبه, ۲۰ اسفند ۱۳۹۴، ۰۹:۱۸ ب.ظ
یک. 

هفته عجیب و سختی بود. خبر رسید یکی از عزیزترین دوستانم به کیونت (همان گلدکوئیست سابق) پیوسته‌است. تا قبل از اینکه کسی خبردار شود، چهار ماه با شرکت همکاری کرده‌بود و بعد از این مدت، قبول نمی‌کرد این کار «طرح هرمی» است و خلاف قانون اغلب کشورهای دنیاست و کلاهبرداری است. پاک مغزش را شست‌وشو داده‌بودند. می‌گفت تنها مشکل کیونت این است که در ایران مجوز ندارد وگرنه در بقیهٔ جاهای دنیا دارد در قالب بازاریابی شبکه‌ای، به طور قانونی کار می‌کند. برای دفاع از ادعایش مخلوطی از داده‌های غلط و درست را روی دایره می‌ریخت. خودم را به آب و آتش زدم و وب را زیر و رو کردم تا با سند و مدرک نشانش بدهم شرکت کذا یک طرح هرمی را به اجرا می‌گذارد و پرونده سیاهی دارد و فقط در کشورهای در حال توسعه فعالیت می‌کند؛ جایی که قوانین ضعیف مالی امکان زیرآبی رفتن می‌دهند.

جالب اینجاست که واقعیت‌های ساده و سرراست را دقیقا برعکس به خوردشان داده‌بودند؛ مثلا به گوش‌شان خوانده‌بودند یکی از نشانه‌های بازاریابی شبکه‌ای (در مقابل طرح‌های هرمی) این است که خرده‌فروشی ندارد. در حالی که کمیسیون ارز و اوراق بهادار آمریکا در سایت رسمی‌اش دقیقا عکس این را می‌گوید: خودداری از خرده‌فروشی یک بازاریابی شبکه‌ای قانونی را تبدیل می‌‌کند به یک طرح هرمی غیر قانونی. کارم شده‌بود اینکه یک به یک اطلاعات غلط و مغالطه‌هایشان را برایش افشا کنم. سختی کار اینجا بود که  از نظر عاطفی هم درگیرشان کرده‌بودند. از رفتار و کردارش معلوم بود که دستکاری انگیزشی شده. می‌گفت در دوره‌ای که با شرکت کار می‌کرده برای اولین بار طعم زندگی هدفمند و منظم را چشیده. با همهٔ این‌ها، نهایتا از آن حالت هیپنوتیزم‌گونه خارج شد و فهمید چه کار کرده. حالا دارد دورهٔ افسردگی بعد از شکستش را می‌گذراند. 

از دوستی نزدیک‌مان که بگذریم، دلیل دیگری هم بود که وادارم می‌کرد از درس و کنکور دست بکشم و فعالانه و مستقیم در این ماجرا درگیر شوم: تاریخچه فکری عقیدتی دوستم خیلی شبیه من است؛ او هم تردید بنیادی و فروریختن باورهایش را تجربه کرده‌است، البته شاید با شدتی کمتر از من. این داستان مرا متوجه چیزی کرد که قبلا فکرش را نکرده‌بودم. اینکه امثال ما به خاطر خلا معنایی و خلا اخلاقی، به طور ویژه‌ای در برابر دام‌های معنایی و انگیزشی آسیب‌پذیریم. معناداری پاشنهٔ آشیل ماست؛ اگر از مرام و مسلکی بوی معناداری به مشام‌مان بخورد سخت مستعد سمپات شدن هستیم. از طرف دیگر، تجربهٔ شکست در یافتن معنا، به غریزهٔ جهت‌یابی و قضاوت سلیم‌مان آسیب زده؛ یا دست کم اعتمادمان را به این غریزه از بین برده است. این است که لقمه‌های چرب و نرم و آماده‌ای هستیم برای انواع و اقسام فرقه‌ها و نحله‌ها و گروه‌های متعصب. دوست دارم بعد از کنکور مفصلتر در این باره بنویسم. دربارهٔ کیونت و مغالطه‌هایش هم باید بنویسم؛ ولی نه اینجا، جایی که دیده و خوانده شود و به دست آن‌هایی برسد که عزیزان‌شان به دام این شبکهٔ آدم‌خوار افتاده‌اند. 
***
دو. 

برای اینکه عقب افتادگی درسی این هفته را جبران کنم، چند روزی است که به جای خانه در کتابخانه درس می‌خوانم. کتابخانه متعلق به دفتر امور بانوان استانداری است و نزدیک یکی از محله‌های نسبتا فقیرنشین رشت قرار دارد. گاهی که در کوچه‌های اطراف قدم می‌زنم چهرهٔ فقر را از نزدیک می‌بینم و قلبم بدجوری به درد می‌آید: پیرمردهای رنجور و خمیده‌ای که بساط دست‌فروشی‌شان را به دوش می‌کشند، زنان خسته‌ای که سر مبالغ ناچیز چانه می‌زنند، بچه‌های گیج و منگ با چشمان کم فروغ. بین این آدم‌ها می‌گردم و به این فکر می‌کنم که چه طور به خاطر طبقهٔ اجتماعی‌ام از فرصت‌هایی بهره‌مندم که آن‌ها حتی فکرش را هم نمی‌کنند. از خودم شرمنده می‌شوم و عذاب وجدان می‌گیرم.

روانشناسی رشد لورا برک که این روز‌ها می‌خوانمش، در انتهای هر فصل گریزی می‌زند به آثار فقر بر جنبه‌های مختلف رشد؛ از رشد جسمی بگیر تا رشد شناختی و هیجانی. از همه بدتر اینکه فقر یک چرخهٔ خودافزاست؛ آدم‌های فقیر شانس کمتری برای پیشرفت اجتماعی و فرارفتن از طبقه‌ای که در آن به دنیا آمده‌اند دارند: استرس زندگی و سوتغذیه در دوره‌های حساس رشد شناختی باعث می‌شود بچه‌های فقیر به طور میانگین هوش کمتری داشته‌باشند. نتیجه اینه پیشرفت تحصیلی کمتری می‌کنند. نتیجه اینکه وقتی بزرگ شدند دستمزد کمتری می‌گیرند. نتیجه اینکه همین داستان برای نسل بعد تکرار می‌شود.

«فقر به مثابه نابرابری» مفهومی است که این روزها ذهنم را خیلی مشغول کرده. عجب است که رسانه‌ها در مواقع معدودی که به فقر می‌پردازند از این منظر نگاهش نمی‌کنند. حاکمیت دیگر از عبارت «قشر مستضعف» استفاده نمی‌کند؛ یکی از کلیدواژه‌‌های مهم انقلاب 57 که مستقیما به جنبه‌های اجتماعی فقر اشاره داشت. در ادبیات روشنفکری‌مان و در مطالبه‌هایمان از حاکیمت هم جای «فرصت برابر اجتماعی» خالی است. انگار همگی توافق کرده‌ایم که موضوع را ندیده بگیریم. یاد باد آنکه روشنفکر ما صمد بهرنگی بود!

فقر خودش را باز تولید می‌کند. فقر باعث می‌شود آدم‌ها شانس کم‌تری برای رقابت اجتماعی داشته‌باشند. برای همین دولت‌ها باید به نفع فقرا مداخله کنند و شریط رقابت را برایشان عادلانه‌تر کنند. مثلا کتابخانهٔ دفتر امور بانوان را در نظر بگیرید: هر روز 10- 15 تا دختر نوجوان با لباس‌های فرسوده و سر و ظاهر فقیرانه در فضای محدودش جمع می‌‌شوند تا برای کنکور لیسانس درس بخوانند. یک سالن بیست متری و ده دست میز و صندلی شانس این بچه‌ها را برای قبولی در آزمونی که می‌تواند زندگی‌شان را دگرگون کند بیشتر می‌کند. اما همین حمایت حداقلی برای چه نسبی از این نوجوان‌ها فراهم است؟ اروپا و آمریکا مدت‌هاست دارند در قالب خدمات بهزیستی این حمایت‌ها و بیشتر از این‌ها را عرضه می‌کنند. اما در این «مرز پرگهر» نه دغدغه‌اش هست و نه آگاهی‌اش. با این حال همچنان مصریم که فرهنگ خودمان برای همهٔ مشکلاتمان راه حل دارد و کافی است به اصالت‌ها و سنت‌ها برگردیم. دردم می‌گیرد از این افکار.

فعلا

يكشنبه, ۱۶ اسفند ۱۳۹۴، ۰۶:۵۸ ب.ظ
تا بعد از کنکور اینجا را به روز نمیکنم.

پ.ن: نظرم عوض شد؛ به روز می‌کنم!

اخلاقیات زنانه و مساله وارونه‌سازی ستم

پنجشنبه, ۶ اسفند ۱۳۹۴، ۰۸:۲۸ ب.ظ
امروز، روز جهانی سلامت مردان بود. سر صبح در «روانشناسی رشد» لورا برک می‌خواندم که نوزادان پسر در برابر اغلب بیماری‌های ژنتیکی آسیب‌‌تر از نوزادان دختر هستند. چند هفته پیش هم در کتاب آسیب‌شناسی روانی اطلاعات مشابهی دیده‌بودم: شیوع اغلب اختلال‌های روانی دوره کودکی، در کودکان پسر بیشتر از کودکان دختر است. از گوشه و کنار هم اخبار مشابه زیادی شنیده‌ام. مثلا این جملهٔ مطایبه‌آمیز ولی ظاهرا معتبر که «مرد بودن برای سلامتی مضر است!» این قبیل اطلاعات برایم جالب هستند چون با فرضیهٔ جدیدی که برای خودم دست و پا کرده‌ام هم‌خوانی دارند: اینکه تکامل و انتخاب طبیعی برای زن‌ها بیشتر از مردها مایه گذاشته‌است. نتیجهٔ تلویحی این فرضیه از خودش هم جالب‌تر‌ است: ممکن است مجموعه‌ای از شرایط زیست‌محیطی و اجتماعی در دوره‌های طولانی تاریخ بشر ایجاب کرده‌‌باشند که زن‌ها با سلامتی جسمی و روانی بهتری تکامل پیدا کنند؛ شاید سختگیری‌های محیط باعث شده‌باشد بقای زن‌ها بیشتر از بقای مردها به سخت‌جانی وابسته باشد و به این ترتیب در طی نسل‌های پیاپی، زن‌ها آسیب‌ناپذیرتر از مردها شده‌باشند. و بله، شاید یکی از این شرایط محیطی که حرفشان رفت، خود مردسالاری بوده‌باشد. به هر حال این حدسی است که ارزش فکر کردن دارد. 

این یادداشت دربارهٔ تاثیر تکاملی مردسالاری نیست. تکامل همیشه موضوع محبوب من بوده، اما عجالتا، وقتی به آسیب‌پذیری مردها فکر می‌کنم دلمشغولی دیگری به سراغم می‌آید: اینکه آسیب‌پذیری مردها کدام الزامات اخلاقی را پیش روی جنبش‌های زنان قرار می‌دهد؟ اگر این جنبش‌ها به سمت رقابت و نزاع آشکار جنسیتی  بیش بروند، یا صرفا از «مسالهٔ مرد» (در مقابل «مسالهٔ زن») غفلت کنند، چه بر سر مردهایی می‌آید که از نظر سلامتی آسیب‌پذیرترند و ضمنا تغییرات فرهنگی-اجتماعی باعث شده مزیت رقابتی تاریخی‌‌شان، یعنی «زور بازو» کمتر از قبل به دردشان بخورد؟ اگر قرار باشد زن‌ها و مردها رقابت کنند این رقابت چقدر برابر و عادلانه خواهد بود؟ به نظر می‌رسد «روح زمانه» به طرز پیش‌رونده‌ای با مردسالاری مخالفت می‌کند. این حتی در کشور ما هم مشهود است؛ با اینکه ایدئولوژی و سنت و قانون و تفاسیر مذهبی، همگی از مردسالاری حمایت می‌کنند. ظاهرا در این نقطه از تاریخ، جنبش‌های زنان در مقابل مردسالاری دست بالا را دارند (یا می‌روند که داشته‌باشند.). پس درست همین جاست که باید پرسش‌های اخلاقی را مطرح کرد؛ هر جا که دورنمای پیروزی وجود دارد باید پرسش‌های اخلاقی را مطرح کرد، چون بعد از پیروزی کمتر کسی گوش شنوا خواهد داشت.

من فکر می‌کنم خیلی محتمل است که جنبش‌های زنان بلغزند و خطا کنند و به ستم جنسیتی وارونه دامن بزنند؛ البته اگر تا به حال این کار را نکرده‌باشند. این خطر در سطوح عمومی‌تر این جنبش‌ها، در میان «فمنیست‌های کوچه و بازار» بیشتر و جدی‌تر است. منظور از فمنیست‌های کوچه و بازار، گروهی از افراد تحصیل‌کردهٔ طبقهٔ متوسط است که از مشهورترین نظریه‌های حوزهٔ مطالعات زنان خبر دارند و با آن نظریه‌ها همدل‌اند؛ اما مستقیما آن‌ها و نظریات رقیب‌شان را مطالعه نکرده‌اند.* آن‌ها پرسش‌ها را شنیده‌اند اما از همهٔ پاسخ‌ها خبر ندارند. آنها کمتر از فمنیست‌های دانشگاهی نسبی‌گرا و اهل تساهل هستند. در عوض گرایش دارند که مردسالاری را فرآوردهٔ مردها بدانند و از نقش زن‌ها در شکل‌گیری‌اش غفلت کنند؛ گرایش دارند مزیت‌های مردسالاری را برای زن‌ها و ضررهایش را برای مردها نادیده‌بگیرند. گرایش دارند یک یک مردها را مسئول همهٔ تبعات مردسالاری ببینند و دست به انتقام‌جویی‌های شخصی بزنند، مخصوصا در روابط نزدیک خودشان. به عقیده من، جنبش‌های زنان مسئولیت اخلاقی دارند که برای این بخش از بدنهٔ خود استدلال‌‌های اخلاقی بازدارنده فراهم کنند. آگاهی‌رسانی دربارهٔ معایب مردسالاری باید همزمان و همگام با ترویج اخلاق جنسیتی و هشدار دربارهٔ وارونه کردن پیکان ستم باشد. 

به شیوه‌های مختلفی می‌توانیم علیه وارونه‌سازی تبعیض جنسیتی هشدار بدهیم و استدلال کنیم. میخواهم این نوشته را با استدلال محبوب خودم به پایان ببرم. به این استدلال علاقه دارم چون فکر می‌کنم ذاتا زنانه است و ریشه در اصول اخلاقی زنانه دارد. (البته اگر مثل کارول گیلیگان به تفاوت بنیادین اخلاقیات زنانه و مردانه اعتقاد داشته باشیم.) این استدلال می‌گوید ما حق نداریم به مردها ستم کنیم چون آن‌ها عزیزان ما هستند؛ پدران و برادران و معشوق‌ها و فرزندان ما، خویشاوندان و دوستان و همسایه‌های ما، کسانی که به محبت و مراقبت ما نیاز دارند. و ضمنا به نظر می‌رسد که از بعضی جهات از ما آسیب‌پذیرتر باشند. به استناد اصل محبت حق نداریم به رنج آن‌ها راضی باشیم. اگر به رنج کسانی که دوست‌شان داریم راضی باشیم به ریشه‌ای‌ترین و بنیادی‌ترین اصل دنیا خیانت کرده‌ایم. همان اصلی که موجب تداوم حیات شده؛ همان اصلی که موجب شده کلاغ‌ها و روباه‌ها و انسان‌ها به یکسان مادران و پدران خوبی باشند. همان اصلی که عنکبوت نر را خوراک جفت باردارش می‌کند و جان زنبور کارگر را بر سر محافظت از کندو می‌گیرد و ماهی ماده را وا می‌دارد به بهای جان خودش تخم‌ریزی کند.  اگر به رنج عزیزانمان آری بگوییم به همهٔ اشکال متنوع حیات و همهٔ ترفندهای آن برای برقرار ماندن نه گفته‌ایم. و این همان گناهی است که مردسالاری در تاریخ طولانی خودش مرتکب شده‌‌است: انسان‌ها را (و نه فقط مردها را) واداشته است که به بهای رنج عزیزانشان از «قوانین» طرفداری کنند. پدرها و مادرها را به زنده‌به‌گور کردن دخترانشان (در همهٔ معانی واقعی و استعاری آن) راضی کرده‌است. شوهرها را به ابزارانگاری همسران‌شان راضی کرده‌است. به عقیده من، آزمون واقعی مخالفت با مردسالاری، تبری جستن از گناهان آن است. 


* خود من هم یکی از «فمنیست‌های کوچه و بازار» بوده‌ام و اگر کم‌سوادی را ملاک بدانیم، متاسفانه هنوز هستم. البته هنوز تصمیم نگرفته‌ام که  از برچسب «فمنیست» برای خودم استفاده کنم یا نه. 
* دربارهٔ تفاوت اخلاقیات زنانه و مردانه دوست دارم بیشتر بگویم. ولی اول باید بیشتر بخوانم. دیگر اینکه این بحث تلویحات جالبی دربارهٔ رابطهٔ مردسالاری و تخریب محیط زیست دارد که دربارهٔ آن هم باید بیشتر بخوانم. 
* و این یادداشت را تقدیم می‌کنم به میم، چون به من فرصت داد نوع دیگری از رابطهٔ زن-مرد را تجربه کنم؛ یک رابطهٔ امن و خالی از بازی قدرت. بدون او شاید هیچ وقت به «اصل محبت» به عنوان یک استدلال اخلاقی فکر نمی‌کردم.