کانی‌چاوْ

من گذرگاه بادها هستم

کانی‌چاوْ

من گذرگاه بادها هستم

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سربازی» ثبت شده است

خشم می‌کارم

چهارشنبه, ۲۹ فروردين ۱۳۹۷، ۰۱:۴۳ ب.ظ

دوست نداشتم میم برود سربازی. دوست ندارم هیچ کس برود. منطق سربازی -و قبل از آن، منطق جنگ- به کتم نمی‌رود. غیظم می‌گیرد که کسانی مثل من، از تن و گوشت و خون‌شان مایه بگذارند و زندگی نو را شکل بدهند و بزایند و بپرورند، بعد دیگرانی از راه برسند و حاصل مادری ما را را پیاده‌نظام شطرنج قدرت کنند؛ قربانی ایده‌هایی کنند که به خیال‌شان، ارزش قربانی گرفتن دارد؛ ایده‌های انتزاعی شرافت و شجاعت و غیرت. چه شرافت و شجاعتی؟! چه کشکی؟! کسانی که هیچ وقت نزاییده‌اند و نمی‌زایند کجا صلاحیت دارند که بر زندگی زاد و رود ما قیمت بگذارند؟! کجا صلاحیت دارند بگویند چه چیزی ارزش مردن دارد؟!


دوست نداشتم میم برود سربازی، ولی دستم به هیچ کجا بند نبود. میم زنگ می‌زد و می‌گفت نمی‌دانم چه می‌کشد. توی دلم می‌گفتم: «تو هم نمی‌دانی من چه می‌کشم.» غلیان‌های غیظ می‌آمد و می‌رفت. غیظ آن لحظه که فهمیدم به‌شان میوه و سبزی نمی‌دهند. غیظ وقتی از وضع بهداشت خوابگاه‌شان شنیدم. غیظ روزی که میم آمد مرخصی و تنش بوی آفتاب‌سوختگی و خستگی می‌داد. غیظ هر لحظه و ساعت و روزی که منطق پشت همه این‌ها را به یاد می‌آوردم: اینکه کسانی فکر می‌کنند بر زندگی و تن و جان عزیزان ما حقی دارند؛ مالکش هستند. غیظم می‌گرفت و غیظ را نمی‌گذاشتم سرریز کند؛ وا می‌داشتم از درون قل‌قل بزند؛ بلکه به چیزی نافذتر و برنده‌تر از خودش تبدیل شود. بلکه از آن درختی بروید. 


نزدیک است که میم از آموزشی برگردد. این چند سطر را می‌نویسم تا این روزها را گم نکنم. چون اینجا جایی است که زندگی را قاب می‌کنم، مسیر را نشانه‌گذاری می‌کنم. می‌نویسم و غیظ هنوز در من هست؛ خیلی بیش از آنچه این کلمات باز می‌تابانند. بیشتر نمی‌نویسم، بیشتر نمی‌گویم. به خودم هی می‌زنم: «بخوان، بخوان تا بدانی، بخوان تا بفهمی. بخوان تا با دانشت به دل این ستم و ستم‌های دیگر نفوذ کنی.» به خودم وعده می‌دهم یک روز مفصل بنویسم؛ روزی که برگ و باری داشته باشم؛ بزرگتر از زنِ جوانِ دانشجوی نوآموزی باشم که حالا هستم. روزی که فقط صدای خودم و غیظ خودم نباشم.