کانی‌چاوْ

من گذرگاه بادها هستم

کانی‌چاوْ

من گذرگاه بادها هستم

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خودشناسی» ثبت شده است

خسته از نوجوانی ابدی

يكشنبه, ۲۰ خرداد ۱۳۹۷، ۰۱:۳۳ ب.ظ

چند وقت پیش یادداشتی خواندم که مدعی بود آدم‌ها «عجیب‌ترین خل‌بازی‌هایشان» را در سال‌های منتهی به 30 سالگی (و 40 سالگی و 50 سالگی و بقیه عددهای رند) انجام می‌دهند. دیشب از فکر اینکه تا دو سال دیگر 30 ساله می‌شوم، در تختخواب زار زدم. مصمم بودم اجازه ندهم مهربانی‌ها و دلداری‌های میم حتی ذره‌ای تسکینم بدهند. داد زدم که زندگی‌ام را باخته‌ام، که مثل یک آدم معمولی و متوسط و «غیرمهم» به 30 سالگی می‌رسم و هیچ چیزی دیگر در دنیایم ارزش زندگی کردن ندارد. میم که می‌دید تفکر راه‌حل‌محور همیشگی‌اش را پس می‌زنم، عقب نشست و گذاشت آن قدر گریه کنم تا از خستگی خوابم ببرد. همین طور که پلک‌هایم سنگین می‌شد فکر کردم این اولین بروز همان چیزی است که دوستم، سین، اسمش را گذاشته «بحران سین سالگی پیش از موعد». و نمی‌دانستم دفعه بعد کی و کجا به سراغم می‌آید.


دیشب  تازه از سفر برگسته‌بودیم؛ من و سین، همان مبدع اصطلاح بحران پیش از موعد. تعطیلات را رفته‌بودیم گیلان، خانه مادربزرگم. آدم‌هایی را دیدم که پاره‌های تن و قلب من هستند. کوه و جلگه و جنگل را دیدیم که خویشاوندان روحی‌ام هستند. به دل جنگل زدیم، حتی نزدیکتر و عمیق‌تر از آنچه هر سال در ییلاق می‌زنیم و من انگار منطقه‌ای ناشناخته از جهان درونی‌ام را می‌دیدم که مقابلم عینیت یافته‌است. ده‌ها ایده و الهام و عقیده نو سراغم را گرفتند و دیدم که در دنبال کردنشان، تا به جایی برسند و معنای تازه‌ای را برایم آشکار کنند، حرفه‌ای و کاربلد شده‌ام. با این حال چیزی هم این میان زیر پوستم خزید؛ تردیدی، حسرتی، درباره اینکه معلوم نیست مسیر زندگی‌ام را تا اینجا درست آمده باشم و از این به بعد درست بروم. 


صبح که بیدار شدم هنوز سنگین و تهی بودم. احساس می‌کردم باید با چیزهای ناخوشایندی روبه رو شوم؛ یکی از آن‌ها شاید این حقیقت باشد که به رغم رویاهای نوجوانی‌ام، هرگز جوهره خاصی نداشته‌ام؛ gifted نبوده‌ام. قرار ملاقاتی را کنسل کردم. کز کردم روی مبل و رمان نوجوانی را که از دخترخاله‌ام امانت گرفته‌ام خواندم. از قضا رمان هم درباره دختر نوجوانی بود که استعداد مادرزادی‌اش را دنبال می‌کرد! رمان را تمام کردم. دسته‌ٔ گل‌های وحشی را -که دیروز توی جاده چیده‌بودم- مرتب کردم. به خودم وعده دادم در حین نوشتن وبلاگ تصمیم بگیرم  این رمان را در این موقعیت به خصوص چه طور تلقی کنم؟ به عنوان تلنگری درباره جدی گرفتن استعدادهایم؟ یا به عنوان مرثیه‌ای بر نوجوانی تمام شده‌ای که در آن کار خاصی برای این استعدادها نکرده‌ام؟


تصمیم نگرفته‌ام هنوز. راستش این است که این تصمیم‌ها خیلی به اختیار خودم نیست؛ بیشتر به حال و هوا و مود هر لحظه بستگی دارد که باعث می‌شود یک وجه این مناقشه ذهنی در چشمم درست‌تر جلوه کند. تصمیم‌هایی از این دست بارها میچرند و وارونه می‌شوند. نقدا دارم به همان چند عمل مختصری فکر می‌کنم که حتی در این موقعیت پرتردید، در مسیر کلی زندگی‌ام درست و به‌جا به نظر می‌رسند: چهار سال روزانه‌نویسی‌ام، که حاصلش شده بیست و چند جلد دفتر؛ نگه‌داشتن و ادامه دادن این وبلاگ به مدت 3 سال؛ هفت تا دسته‌گل وحشی که در فاصله شش سال زندگی در تهران، در هر فرصتی که توانستم برای خودم فراهم کردم. 


بقیه تلاش‌های زندگی‌ام مثل برگ‌های معلق در هوا هستند؛ هنوز بی‌سرانجام‌اند و معلوم نیست به چه چیزی ختم می‌شوند. این همه تلاش و ایده و آرزوی بی‌سرانجام برای کسی به سن و سال من زیاده از حد نوجوانانه‌است؛ بلوغ ندارد، پختگی ندارد. سخت است که در آستانه 30 سالگی هنوز و هر روز خودت را در آغاز راه ببینی و هرازچند گاهی حتی به درستی راه هم شک کنی. انگار که این «نوسفر بودن» پایانی ندارد و ابدی است. یک بار در توییتر نوشته‌‌بودم «خسته از نوجوانی ابدی.» دیشب هم انگار همین نوجوانی ابدی بود که در گلویم آب می‌شد و از چشم‌هایم بیرون می‌ریخت، زار زار.

بیشتر «زن شدن»

شنبه, ۱۳ آبان ۱۳۹۶، ۱۱:۰۰ ق.ظ

Four generations of women- عکس از اینجا

دو جلسه از کلاس رانندگی‌م باقی مانده. تمام که بشود دیگر ناچار نیستم هفت صبح مسیر خانه تا آموزشگاه را بروم. نه اینکه راه دوری باشد، اما خیلی سر راست نیست؛ باید بروی سر چهارراه و بعد به سمت راست. همیشه نمی‌توانی با یک کورس تاکسی خودت را برسانی. امروز که قدری دیر کرده‌بودم پژوی سبزی سوارم کرد. مرد میانسالی بود. کرایه نگرفت. پرسید در درمانگاه سر چهارراه کار میکنم؟ گفتم نه. گفت خودش پزشک بیمارستان قلب است. می‌خواست سر گفتگو را باز کند ولی من نمی‌خواستم. موقع پیاده شدن گفت برای قلبم بروم دکتر. پرسیدم چرا؟ گفت: «رنگ و روت پریده، تخم چشم‌هات هم زیادی سفیده.»

اندکی گذشت تا نگرانی‌ام فروکش کرد و توانستم به برداشت لحظه اولم برگردم و اعتماد کنم؛ اینکه نباید حرفش را جدی بگیرم. بعید است با چند دقیقه صورت کسی را دیدن بتوان بیماری قلبی‌ را تشخیص داد. پس اکو و نوار قلب و آن همه ابزار سنجش برای چه هستند؟ تازه من از اول به پزشک بودن این مرد شک کرده‌بودم. لحن و ظاهرش بیشتر بازاری‌ها را به یادم می‌آورد تا پزشک‌ها؛ یک برداشت شهودی اولیه که اغلب نمی‌توان صحتش را آزمود، اما من یاد گرفته‌ام آن را جدی بگیرم. به خودم گفتم فکرش را نکن؛ احتمالا انتظار داشته بعد از این حرف، از او شماره بگیرم. هر بار که مردهایی به این سن و سال، بی‌کرایه سوارم می‌کنند، بعد از من مسافر دیگری نمیگیرند و زود سر صحبت را باز می‌کنند شَکَم می‌برد که چنین قصدی دارند. چند هفته پیش در همین مسیر و همین ساعت، راننده دیگری اصرار می‌کرد هماهنگ کنیم که هر روز مرا برساند!

بعد از کلاس، در راه برگشت به خانه فکر کردم چقدر پخته‌تر شده‌ام؛ به قصد و نیت آدم‌ها شک می‌کنم، به شم و شهود خودم اعتماد می‌کنم؛ نمی‌ترسم که با حساس بودن و گوش به زنگ بودن آدم بدی بشوم. منی که تا چند سال پیش، اگر کسی توی تاکسی بدنش را به بدنم می‌مالید تردید می‌کردم اعتراض کنم؛ چون نمی‌خواستم بددل باشم، کسی را که نیت بدی نداشته به اشتباه متهم کنم! انگار همه آن سال‌ها را به عمد در خواب و گیجی و منگی راه می‌رفتم. حالا این بیداری و هشیاری تازه برایم قدرت و سرزندگی می‌آورد؛ احساس می‌کنم سرانجام بلوغ را آغاز کرده‌ام. چون فکر می‌کنم گذر خامی به پختگی، گذر از ضعف به قدرت و گذر از دختربچه به زن پیش از هر چیز به توانایی بو کشیدن خطرهاست؛ به اینکه مزاحم‌ها، بهره‌کش‌ها و سلطه‌گرها را به موقع و از روی نشانه‌هایشان بشناسی. و من مشتاقم که بیشتر و بیشتر به این معنا زن بشوم. 

برگ‌ریزان

سه شنبه, ۲۵ مهر ۱۳۹۶، ۰۵:۴۳ ب.ظ
شنبه زنگ هشدار سرماخوردگی به صدا درآمد و به فاصله کمی من سقوط کردم. تازه یک هفته پر از زیاده‌روی را پشت سرگذاشته‌بودم؛ زیر انبوهی از کارهای خودفرموده دفن شده‌بودم، اما هنوز خستگی و فرسودگی‌ام را نپذیرفته‌بودم. داشتم خودم را متقاعد می‌کردم از وقفه کوچکی که پیش آمد بگذرم و از نو شروع کنم که ناگهان گلودرد و ضعف حمله‌ور شدند. ذهنم برای چندساعتی مقاومت کرد؛ خودم را این سو و آن سو کشیدم و خانه را مرتب کردم. بعد در یک لحظه ناگهانی تسلیم، دیوار صوتی شکسته شد و من صدای زنی را شنیدم که هم‌زمان دستور می‌داد و التماس می‌کرد که: «دیگر کافی است.»

از ترس بازگشت سینوزیت بود که ضعف و آسیب‌پذیری‌ام را پذیرفتم؛ ضعفی که در روزهای سرماخوردگی آشکاتر از هر وقت دیگری خودش را به شناخت من از خودم تحمیل می‌کند. آرام گرفتم، یا به واقع وا دادم، و اجازه دادم آن خویشتن مراقب و مهربان بیرون بیاید و کابینت‌ها را در جستجوی عسل و آویشتن و آبلبمو زیر و رو کند. نشستم و بی‌رمق به مسیر بخار کتری خیره شدم که از زیر کابینت می‌گذشت و دوباره بالا می‌آمد تا راه پنجره را پیدا کند. انگار بخار کتری، ملاطفت من به خودم بود که پس از حبس طولانی سرانجام راهی به بیرون جسته‌بود. 

باید برای خودم وقت می‌خریدم تا از نو رمق بگیرم و زنده شوم؛ همان کاری که وقتی سوار اسب شتابم به چشمم نشدنی‌ترین کارهاست. باید از پا می‌افتادم تا مستی «من همه‌توانم» از سرم می‌پرید و می‌دیدم دنیا بدون من هم چرخش می‌چرخد؛ می‌دیدم از مصرترین و -به خیال خودم- جبری‌ترین وظایفم هم می‌توانم مرخصی بگیرم و آب از آب تکان نخورد؛ از تکالیف دانشگاه، از کنفرانس‌های پیش رو، کلاس رانندگی، ورزش و همه چیزهایی که کمال‌گرایی حکم می‌کند بی‌وقفه ادامه بدهم. اول پذیرفتم نبودن‌هایم را بعدا می‌توانم جبران کنم. آنگاه یک به یک زنگ زدم و پیام دادم و کنسل کردم و وقت خریدم برای خودم. پلیس شده‌بودم و ایستاده‌بودم سر چهار راه؛ مقتدرانه به همه ماشین‌های بوق‌زن و آژیرکش دستور ایست می‌دادم. عجب اینکه از راهبندان بعد از آن هم وخشت نداشتم؛ ته دلم قرص بود که بعدا، با همین سوتی که در دست دارم همه را ردیف می‌کنم و به نوبت از خیابان عبور می‌دهم.

سه روزی که از پی آمد، روزهای بستر و بهبود و نقاهت بود. و روزهای تعدیل و تازه شدن. مثل درختی که برگ‌ریزان می‌کند، زیاده‌روی‌ها و سخت‌گیری‌هایم از تنم فروریخت. لاغرتر و سبکبارتر از همیشه از میان برگ‌های خشکیده‌ام برخاستم. من تازه‌ای بودم؛ مثل دانش‌آموز تازه‌وارد کلاس که غریب است اما به چشمت آشنا می‌آید؛ ساکت است اما سکوتش از خجالت نیست؛ هنوز فرصت نکرده زبان باز کند، خودش را بشناساند و توی دل‌ها جا باز کند. من ِ تازه را ورانداز می‌کردم و از خودم می‌پرسیدم او را کجا دیده‌ام؟ و مترصد بودمکه سر سخن را با او باز کنم؛ نظرش را درباره روزهایم و کار و بارم بپرسم. صلاح و مشورت کنم و این بار که دوباره پا به جاده می‌گذارم، آهسته‌تر و پیوسته‌تر پیش بروم.

معمای بینش

شنبه, ۳۱ تیر ۱۳۹۶، ۰۷:۳۲ ب.ظ

مشق نظریه‌های درمان را به سررسیدش که جمعه بود رساندم. بنا بود آنچه فوت و فن درمانگری از کلاس‌ها یاد گرفته‌ایم درباره خودمان به کار ببریم. طبق معمول هر نوع خودنگری، خرده‌ریزه‌هایی رو آمدند و روی تاریکی‌هایی نور افتاد. از آن وقت من با مفهوم بینش مشغولم. بینش را همه مکاتب درمانی روانشناختی وعده می‌دهند و کم و بیش هم محقق می‌کنند. منحصر به روان‌درمانی هم نیست. پیشتر از نوشتن در دفتر خصوصی‌ام نیز به بینش راه برده‌ام، یا از خواندن بعضی کتاب‌ها یا پای صحبت بعضی‌ها نشستن؛ گاهی یک اشاره، یک تداعی پرده‌ای را پس زده و من خودم را طوری دیده‌ام غیر از آنکه تا یک لحظه قبل می‌دیدم. چنین هم نیست که چیزی از بیرون به تو الهام شود؛ غالبا همه چیز از پیش همان‌جا هست؛ فقط باید پاره‌های اطلاعات کنار هم بلغزند و جاله‌جا شوند و آرایش دیگری بگیرند؛ یا اینکه خط و ربط‌های پنهان، پررنگ شوند. بعد چنان می‌شوی که انگار چشم‌ها را شسته‌ای، یا منظره پیش رویت را باران شسته. جهان -که در واقع خودت هستی- شفاف‌تر می‌شود. اگر بینش بزرگی باشد و معمای بزرگی را حل کند، شاید حس تولد دوباره داشته‌باشی. 


همه این‌ها را قبلا هم تجربه کرده‌بودم. تفاوت این نوبه فقط در تلاش نظام‌مندی است که برای رسیدن به بینش کرده‌ام؛ نشستن و با خود خلوت کردن و تعمدا پا به تاریکی گذاشتن. و البته وقت صرف کردن. این کارها را قبلا نکرده‌بودم. بینشی که وابسته به نظم باشد، مثل سلوکی که وابسته به انضباط باشد، افکار دوگانه‌ای را در آدمی بیدار می‌کند. از یک طرف می‌بینی چیزی که قبلتر عطیه و موهبت به نظر می‌رسید از قاعده خواستن و توانستن بیرون نیست؛ به توانستن خودت مطمئن می‌شوی. تازه آن وقت به خواستنت شک می‌کنی؛ خواستنی که قبلتر برایت مسلم بود. صادقانه که نگاه می‌کنی می‌بینی بعید بوده بدون اصرار استاد و الزام نمره، خودت را به چنین نظمی پابند کنی. و بعد از این هم بعید است. کلید اتاق ممنوعه را در دست داری، ولی در خودت آن تعهد عظیم را نمی‌بینی که هراز چند گاهی به آن سر بزنی. تازه باید دنبال کلید تعهد خودت بگردی. معمای بینش اینجاست که سهل و ممتنع است، و بخش ممتنعش همانی است که پیشتر سهل می‌دیدی.