کانی‌چاوْ

من گذرگاه بادها هستم

کانی‌چاوْ

من گذرگاه بادها هستم

کتابخانه‌زی

سه شنبه, ۱۰ بهمن ۱۳۹۶، ۰۱:۴۹ ب.ظ

چه طور می‌شود اگر به خودم اجازه بدهم همین‌جا در کتابخانه پست وبلاگی جدید و احتمالا بی‌سروتهی بنویسم؟ معمولا در کتابخانه غیر از درس خواندن و گاهی کمی وبگردی کاری نمی‌کنم؛ برایم مکانی مجزا از زندگی عادی است. اما این کتابخانه جدید طوری است که دلم می‌خواهد با تمام زندگی‌ام به آن کوچ کنم و در آن خیمه بزنم؛ همه کارهایم را همین جا بکنم، حتی غذا خوردن و از جمله وبلاگ نوشتن. پریروز با نگار همین جا قرار داشتیم و او کلمه‌ای گفت که از آن زمان به ذهن من چسبیده. گفت در یک برهه از زندگی‌اش قصد کرده‌بود «کتابخانه‌زی» بشود. تمام امروز، بین خواندن و نوشتن، گفتگوهایم با نگار را مرور می‌کردم و هزارباره به کلمه کتابخانه‌زی برمی‌گشتم؛ کلمه‌ای که زندگی ایده‌آل مرا خیلی خوب توصیف می‌کند. 


با این حال زیستن در میان کتاب‌ها تلویحا از نزیستن میان آدم‌ها خبر می‌دهد و این کمی مرا می‌ترساند؛ یا دقیقتتر بگویم مردد می‌کند. انتخاب بین انزوا و معاشرت، انتخاب بین مسئولیت اجتماعی و رشد فردی محذور زندگی من است. هرگز برایش پاسخی نیافته‌ام با اینکه بارها برایش پاسخی یافته‌ام. آن قدر این پرسش بر ذهنم سنگینی می‌کند که هرکجا گوش شنوای همدلی پیدا کنم احتمالا به آن گریزی می‌‌زنم. در گفتگو با نگار هم کمی به آن نزدیک شدم و بعد دوباره پس رفتم. مچ خودم را گرفتم که امید بسته‌بودم از نگار پاسخ حاضر و آماده‌ای برای این پرسش بگیرم. به خودم هی زدم و ادامه ندادم. 


اگر می‌خواستم ادامه بدهم به دلخوری‌های و ناامیدی‌هایم از روابط انسانی می‌رسیدم؛ چیزی که این روزها کفه ترازو را به نفع انزوا سنگین می‌کند و باعث می‌شود «کتابخانه‌زی» چنین زنگ پرطنینی در گوشم داشته‌باشد. هیچ چیز بیشتر از دلخوری مرا به زبان نمی‌آورد و از هیچ سخنی هم بیش از گلایه و درددل پشیمان نمی‌شوم. گلایه‌های این روزهایم البته شخصی نیستند؛ به فرد خاصی برنمی‌گردند؛ حس مبهمی هستند از اینکه روابط آن طوری که وعده داده شده پیش نمی‌روند. (کجا و کی وعده داده‌شده؟ نمی‌دانم.) ناکامی بسیار دارند و برای دست یافتن به شهد و شکرشان باید بسیار تقلا کرد. 


این ناتوانی در لذت بردن از روابط انسانی را روانشناسی به سادگی در غالب نقصان‌های فردی و نابسندگی‌های رشدی تحلیل می‌کند. من هم خودم را بسیار در این چهارچوب سنجیده‌ام و توضیح داده‌ام. اما گاهی هم به جان می‌آیم و طغیان می‌کنم؛ به خودم می‌گویم تا کی و کجا می‌خواهی ادراک بلافصل خودت را کنار بگذاری و قبول کنی دیگران (در این مثال، نظریه‌پردازان روانشناسی) تو را بهتر از خودت می‌شناسند؟ ادراک بلافصل من ایراد را در شکل رابطه‌ها می‌بیند نه درون تک تک آدم‌ها. دلم می‌خواهد گاهی بی‌خیال شک‌گرایی علمی، فقط به فهم خودم اعتماد کنم؛ فهمی که ادعای بی‌طرفی ندارد. (و می‌دانم که این روش بسیار پرمخاطره است.)


باری، بعد از همه اینها من کتابخانه‌زی نیستم؛ هنوز نیستم؛ در معنای افراطی‌اش نیستم. احتمالا چون میم را دارم و چند تن دیگر که حضورشان هنوز غنی و ارضا کننده است و بر ناامیدی فراگیرم از گفتگو و تعامل کمی سایه می‌اندازد. بسته به اینکه در چه کدام وضع خلقی باشم این رابطه‌های استثنایی برایم معانی مختلفی دارند؛ گاهی در اوج خوشبینی‌ام و خیال می‌کنم از همین سنگر آخر می‌توان همه دنیای سرد و غیردوستانه را فتح کرد. گاهی اسیر سایه‌های تیره‌ام و به نظرم می‌رسد چیزی نمانده آن دنیای غیردوستانه این سنگر آخر را در خود ببلعد. امروز عینک دوم را بر چشم دارم. غمگینم و می‌کوشم خودم را با نوشتن تسلی بدهم؛ با نوشتن در کتابخانه، جایی که غالبا در آن غیر از درس خواندن کاری نمیکنم. 

نظرات  (۱)

کتاب کافکادر ساحل یا کافکا در کرانه  لحظه‌های حسرت برانگیزی  را وصف می کند از زندگی قهرمان داستان در کتابخانه.خیلی حسرت برانگیز است برایم.جایی مثل آنجا داشتم ساعت‌ها می رفتم همانجا.حیف.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی