آموختن از آموختهها
جمعه, ۱ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۱۰:۵۹ ق.ظ
روشهایی که برای برنامهریزی روزهایم داشتم دیگر مثل قبل جواب نمیدهند. این نابسندگی از تعطیلات نوروز شروع شد که برگشتم به خانهٔ پدر و مادرم و کنترلی را که بر جوانب زندگیام داشتم دیگر احساس نمیکردم. پس از آن هم تا دو هفته هنوز تقویم سال جدید را نداشتم در حالی که شیوههایم کاملا وابسته به تقویم بودند؛ اینکه جدولی از وظایف روزانه درست کنم و با رجوع به آن تصمیم بگیرم که هر روز و هر ساعت چه میخواهم بکنم. از دل این وضعیت گذار شیوههای جدیدی شکل گرفتند. پذیرفتم و خودم را آزاد گذاشتم که به جای اقتدار بیچون و چرای تقویم، برای اینکه بدانم حالا وقت چه کاری است، کمی به تشخیص آنی خودم اعتماد کنم. در واقع تقویم جانشین همین تشخیص آنی بود و بنا بود تضمین کند تکلیف هر لحظهام از پیش مشخص است. تجربه کردم که بیتقویمی مساوی بطالت نیست. و بعدا که تقویم جدیدم به دستم رسید، دیگر نمیخواستم به همان شیوههای نامنعطف قبلی تن بدهم. و ناگهان دیدم معنای نظم زمانی برایم یک پله بالاتر رفتهاست.
دقیقا چه چیزی تغییر کرده؟ هنوز روی صفحات تقویم و مقابل سطرهایی که متناسب با ساعتهای روز شمارهگذاری شدهاند مینویسم چه کارهایی را دارم. نکته اصلی جایگزینی «قصد» با «وظیفه» است. قصد بار روانی کمتری برایم دارد و بخش کمتری از انرژیام صرف ملزم کردن خودم به انجامها درچارچوبهای زمانی حتمی میشود. به لطف اینکه تقویم جدیدم جای بیشتری دارد، اغلب مقابل هر کدام از این قصدها جملهای هم مینویسم در تایید خودم و اینکه توان انجام آن کار را دارم. خواندن این جملهها در میانهٔ روز قوت قلبی است. شبها فقط کارهای انجام شده را با دایرههای سبز علامت میزنم، بدون هیچ ضربدر یا دایرهٔ قرمزی که انجامنشدهها را نشانهدار کند و مرا سرزنش. چرخههای انجام کارها را هم تقریبا کنار گذاشتهام. دیگر هیچ فهرستی وجود ندارد از اینکه چه کارهایی باید هر روز، هر هفته، هر ماه تکرار شوند. (به جز یکی دوتا که در واقع چکاپهای سلامتی هستند.) به جای فهرستهایی که مینوشتم و به دیوار میزدم به خودم اعتماد کردهام. به اینکه میتوانم به خاطر بسپارم که پیوسته لغتهای جدید انگلیسی یاد بگیرم، هرازچندگاهی تنهایی بروم جای جدیدی از شهر را ببینم، گاهی فیلم تماشا کنم و بقیه کارهایی که قبلا همگی وظیفه بودند.
احساس آزادی و حرمت بیشتری میکنم. اوایل کمی سرخورده بودم از اینکه شیوههای قدیمیام که آن همه وقت صرف شکل دادنشان کردم حالا باید به انباری بروند و خاک بخورند. اما به زودی توانستم تغییرات جدید را به شکل ادامهٔ طبیعی چیزهایی که از قبل وجود داشتند ببینم؛ مثل کسرهای غیرمتعارف که یک پله بالاتر از کسرهای متعارف بودند. باید یکی را خوب یاد میگرفتی تا بتوانی از پیشفرضهای نهفتهاش فراتر بروی و دیگری را یاد بگیری. این طرز نگاه را در حوزههای دیگر زندگی هم به کار بردم و حاصلش خوب بود. تغییر رویههای کوچکم را به عنوان یادگیریهای تازهای که بر درسآموختههای قبلی بنا شدهاند دیدم. حالا دیگر مجبور نیستم خودم را به بیثباتی متهم کنم. در وجودم احساس یکپارچگی میکنم و این خوب است.
اما بعد از همه اینها، تازه وقتی احساس میکردم درسهای جدیدم را درباره نظم و زمان، کم و بیش آموختهام، تکان محکمی خوردم و دیدم در شیوههایم دربارهٔ نظم مالی هم باید تغییر عمدهای بدهم. آنجا هم چیزهای جدیدی هست که باید بیاموزم. این یکی هم دربارهٔ کاستن از کنترل است؛ دربارهٔ اینکه خودت را لایق مالی که داری یا قرار است داشتهباشی یا میخواهی داشتهباشی بدانی. و این احساس لیاقت را وقتی که میکاوی، میبینی با چه چیزهای به ظاهر بعیدی مرتبط است. مثلا با اینکه از گردش و رفت و آمد پول نترسی. و نیز با احساس درونی قدردانی از آنچه داری. دربارهٔ همهٔ اینها خیلی نوآموزم. شاید بعدا مفصلتر بنویسم. حالا زود است.
- ۹۶/۰۲/۰۱