کژ میشد و مژ میشد؛ بله همین خود ِ نگارنده
پنجشنبه, ۱۲ اسفند ۱۳۹۵، ۰۲:۲۶ ب.ظ
اینترنت خوابگاه قرار بود قطع باشد اما نیست. صدایش را درنیاوردم. بیحرفی نشستم پای لپتاپم. قبلش داشتم توی کتابخانه آمار میخواندم. بعدش هم باید بروم پی همان کار. آمده بودم توی اتاق ناهار بخورم که اتفاقی فهمیدم اینترنت قطع نیست. ویپیان اپرا هم کار میکرد برخلاف این چند روز. چه بهتر که بنویسم.
بالاخره توانستم به ذهنم نظم بدهم و بین وظایف درسی مختلفی که روی دوشم هست (عمدتا خودم روی دوش خودم گذاشتهام) خط و ربطی پیدا کنم. به این خط و ربط نیاز دارم. بدون یک نقشهٔ ذهنی احساس قایق بادبانشکستهٔ وسط اقیانوس را دارم. بالاخره تکلیفم را با خودم و این ترم اول ارشد روشن کردم: قرار است آمار و زبان را تقویت کنم. برای هرکدام از درسهایی که دارم هم یک منبع اصلی بخوانم. برای رسیدن به همین تصمیم ساده یک ماه بود دور خودم میچرخیدم. اینکه روشن شد تصمیمهای بعدی هم روشنتر شدند. و دانستم کجا به کدام موقعیت باید بله یا خیر بگویم. مثلا به پخش مستند زنانگی نه گفتم. باید برسم کتابها را تمام کنم. قسمت دوم ارائهٔ فروید هم باقیمانده. میم میگوید اگر همین کارها را تا آخر ترم پیبگیری و ادامه بدهی بعدش احساس خوبی خواهی داشت. ببینیم و تعریف کنیم.
واقعا هم به احساس خوب نیاز دارم. تغییررشتهای بودن بیش از آنکه خیال میکردم چالشبرانگیز است. با خودم فکر میکنم باید در این دو سال به اندازهٔ شش سال تلاش کنم تا چیزی بشوم که باید. و کیست که از چنین فکری مضطرب نشود؟ درهای جدیدی برایم باز شده، فرصتهای وسوسهبرانگیز جدید. اما پشت هرکدامشان ترس از دست دادنشان هم هست. و نگرانی از اینکه بین این همه چه طور جمع کنم؟ ولی همین که میدانم چه میخواهم بکنم قدری تمرکزم را بیشتر و ترسم را کمتر کرده.
در کنار همهٔ اینها دارم Mindfullness را هم تمرین میکنم. اسم روانشناسانهاش این است. به زبان ادبیات دینی میشود حضور قلب. به زبان کتابی که نیلوفر هدیه داده -و کمی حال و هوای عرفانهای شرقی را دارد- میشود حضور. اصلا همه چیز از کتابی که نیلوفر هدیه داده شروع شد. شروع کردم به اینکه گاهگاهی در تنم بمانم. دقیقا در تنم، طوری که کانون تمرکزم باشد و آن را با همهٔ مرزهایش احساس کنم. نکتهٔ دوم ساکت نگهداشتن ذهن است وقتی نیازی به فکر کردن نداری؛ مثلا وقت راه رفتن، نشستن، غذا خوردن و خیلی وقتهای دیگر. تجربهٔ جالب و عجیب و گاهی ترسناکی است. و نمیدانم به کجا ختم میشود. ولی انگار بعضی از دانستههای دیگرم را کامل میکند؛ جنبههای دیگر زندگی را کامل میکند. مثلا به مراقبه -که قبلا دست و پا شکسته انجامش میدادم- معنای دیگری اضافه میکند. یا نوشتن، همین نوشتن سادهٔ هر روز صبح را وقتی مایندفول انجام میدهم حسی شبیه مراقبه دارد. اصلا انگار هرکاری که مایندفول انجام میشود تبدیل به مراقبه میشود و آرامم میکند. و من به این آرامش نیاز دارم.
اما گمشدهام همچنان یکپارچگی است. بخشهای مختلف زندگی جداافتاده و متفرق مینمایند و این خوب نیست. داستاننویسی و شعر را هم رها کردهام و هر روز از خودم میپرسم کی شروعشان میکنم. ورزش را هم رها کردهام. ورزشی که قرار بود سال 95 به عادت روزمرهام تبدیل شود. و حالا چیزی تا 96 نمانده. چه خواهم کرد؟ نمیدانم. خط و ربط بین درسها را پیدا کردهام اما خط و ربط زندگی را نه هنوز. پس احساس کشتی بیلنگر همچنان و تا حدودی ادامه دارد. مگر اینکه خودم حواسم را از آن پرت کنم. پر از سوالم. و میبینم که نوشتههایم هم پر از سوال از آب درمیآیند. و احساس میکنم چیز جالبی برای گفتن-نوشتن ندارم. صرفا از روی یک تعهد است که مینویسم: تعهد به هر هفته به روز کردن وبلاگ. اما حاصل کارم از چیزی که دلم میخواهد خیلی دور است. وبلاگی که میخواستم داشته باشم این شکلی نبود؛ نوشتههایش همه فکورانه و ساختارمند بودند. اما حداقل وبلاگی دارم؛ جایی هست که بگویم دو سال منظم در آن نوشتهام. همین هم خودش بد نیست. و شاید روزی بیاید که به این تداوم بیشتر از ساختارمندی علاقهمند باشم و افتخار کنم. ببینیم و تعریف کنیم.
- ۹۵/۱۲/۱۲