کانی‌چاوْ

من گذرگاه بادها هستم

کانی‌چاوْ

من گذرگاه بادها هستم

چنین عزیز و شریف

چهارشنبه, ۳۱ شهریور ۱۳۹۵، ۰۳:۲۴ ب.ظ

«توران میرهادی در بیمارستان بستری شد.» صبح این خبر را خواندم و قلبم فشرده‌شد. نگاه کردم به عکسش، در واقع عکس عروسکی که مژده دانش‌پژوه از او ساخته، روی در شیشه‌ای کمدم. چند بار در نشست‌هایی که خانم میرهادی سخنرانی داشت، من خبرنگار بودم. نشست که می‌گویم نه از آن مجالس پرزرق و برق و عریض و طویل که مسئولین به افتخار خودشان می‌گیرند، نشست‌های خودمانی شورای کتاب کودک، در آن کتابخانهٔ کوچک‌شان، با قفسه‌های متراکم و کتاب‌های به هم‌فشرده‌اش. گاهی جمعیت به سی نفر هم نمی‌رسید. یک بار در انتهای یکی از همین جلسه‌ها عکس دونفره‌ای از توران میرهادی و نوش‌آفرین انصاری گرفتم. این دو زن عزیز، نزدیک شب یلدا بود، داشتند انار می‌خوردند. آن روز چند متری بیشتر از آن‌ها فاصله نداشتم، بس که خودشان آدم‌های بی‌فاصله و نزدیکی هستند. می‌شد بروم چند کلمه‌ای حرف بزنم. نرفتم، نمی‌رفتم، چون هنوز خیلی شرمین و رمنده بودم، رو نداشتم گام اول را بردارم، کلام اول را بگویم. 

صبح خبر را خواندم، قلبم فشرده شد. گفتم ای وای، ای وای، یعنی می‌شود یک بار دیگر... نه! ده بار دیگر، صدبار دیگر نشست و جلسه و همایش باشد، توران میرهادی سخنرانی کند، من گوشه‌ای بین شنونده‌ها نشسته‌باشم؟ یک بار از آن صد بار بلند شوم، بروم نزدیک، بگویم خانم میرهادی مرا نصیحت کنید. می‌دانم حرف همیشه‌تان چیست، شنیده‌ام بارها گفته‌اید باید غم‌های بزرگ را به کارهای بزرگ تبدیل کرد. به من بگویید چه طور؟ به من بگویید کارهای بزرگ را چه طور تشخیص بدهم؟ به من بگویید چارهٔ تردید چیست؟ در آن لحظه‌ای که تاریکی و ترس و نومیدی هجوم می‌آورد ایمان را از کجا جستجو کنم؟ به من یک جمله بگویید که گنجم باشد برای همهٔ عمرم. در خستگی‌هایم مرورش کنم و تازه شوم از طعمش. 

یک بار دیگر از آن صد بار بلند شوم، بروم نزدیک، بگویم خانم میرهادی شما می‌دانید با قلب ما چه می‌کنید. می‌دانید چقدر نور و روشنی هستید. دلم می‌خواهد مثل شما زندگی کنم، مثل شما باشم. در قحطی و خشکی چشمه باشم. در تاریکی نور باشم. دلم می‌خواهد مثل شما ریشه بگسترم به چه وسعتی، برگ و بار بدهم به چه عظمتی. دلم می‌خواهد یک روزی هم بیاید دختر رمندهٔ تردیدزده‌ای زیر سایهٔ نام من نفس تازه کند، از گرمی لبخند من جان بگیرد؛ مثل من که زیر سایه شما...

یک بار دیگر از آن صد بار بروم جلو، فقط سلام کنم و برگردم. یک بار دیگر خواهش کنم با من عکس بیندازد. یک بار دیگر...

*عکس همان است که در متن ذکرش رفت. 
  • ماهی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی