کانی‌چاوْ

من گذرگاه بادها هستم

کانی‌چاوْ

من گذرگاه بادها هستم

از مرگ و اوهام

پنجشنبه, ۲۱ مرداد ۱۳۹۵، ۰۱:۴۲ ب.ظ
رفتم ییلاق، برای ده روز. ییلاق برای من آن نقطهٔ صفر زمان و مکان است که همه چیز از آن آغاز می‌شود؛ نقطهٔ کانونی، نقطهٔ بازگشت. جایی که عهدها و قصدها تازه می‌شود، شهود و الهام به سطح می‌آید و هرچه می‌دانم و آموخته‌ام عمق و بعد تازه‌ای می‌گیرد. می‌نشینم سر تخته‌سنگ خودم که به اژدهایی خفته بر دامنهٔ کوه می‌ماند؛ اژدهای لجوجی که فقط به لجوج‌تر از خودش سواری می‌دهد. از آن ارتفاع جاده و دره و ماشین‌ها و آدم‌ها  را دید می‌زنم. جنگل را دید می‌ِ‌زنم و گذشتهٔ خودم را. دخترک نه سالهٔ بی‌پروایی را می‌بینم که با دمپایی‌های پلاستیکی لنگه به لنگه‌اش مثل بزغالهٔ چموش شیب 45 درجهٔ تپه را بالا و پایین می‌کند و به ساقهٔ سرخس و شاخهٔ خاردار آلوچهٔ وحشی می‌آویزد تا سقوط نکند. بعد دخترک سیزده سالهٔ زودرنجی را می‌بینم که بی‌خبر از خون پریود روی دامنش، زانو بغل زده، نشسته زیر سایهٔ آلوچه وحشی و آخرین طعنه‌ها و کنایه‌هایی را که شنیده نشخوار می‌کند. بعد دختر نوزده ساله پریشانی هست که روی گردهٔ همین اژدها نشسته و از عمق ناکجای دلش زار می‌زتد و از خدایی که باورش ندارد مرگ تمنا می‌کند. بعد دوباره منم، همانجا، همان دره، همان درخت‌ها و همان تخته‌سنگ. 

به درخت‌ها که نگاه می‌کنم انگار مرا می‌شناسند، به یاد می‌آورند. درخت‌های عظیم، درخت‌های چندده‌ساله. لابد پیش از من هم بسیاری را شناخته‌اند و تابستان به تابستان به یاد آورده‌اند و -با اندوه اضافه می‌کنم- عاقبت از یاد برده‌اند. این جنگل، این دره، حقیقت یگانهٔ زندگی من هستند، که پیش از من بوده‌اند و پس از من هم خواهند بود. همان طور که من برای پروانه‌ها و علف‌ها و گل‌های وحشی امساله حقیقت یگانه‌ای هستم؛ پیش و پس از آن‌ها بوده‌ام و خواهم بود و آن‌ها فرصت نمی‌کنند دنیا را بدون من ببینند. نفس عمیقی می‌کشم. دنیا را بدون این جنگل نخواهم دید؛ عمرم قد نمی‌دهد شاهد مرگش باشم. عجب بشارتی، چه مژده‌ای! چه خوب که مرگش را نمی‌بینم، چه خوب که جنگل مرا از یاد می‌برد، نه من جنگل را. چه خوب که استخوان‌هایم را در برمی‌گیری و مرا از آن خودت می‌کنی. و ریشه می‌دوانی در تنم، در گودی لگنم، در حدقهٔ خالی چشمم. چه رنگ خوشی می‌زند این خیال به نقاشی هولناک مرگ. چقدر بر اندوه فنایم شکیبنده‌تر هستم وقتی خیال کنم در تو فانی خواهم شد، در تو گم خواهم شد، همان طور که آن گبرها گم شده‌اند. 

آن پایین، زیر پایم، در آخرین پیچ جاده تخته‌سنگ عظیم دیگری هست، نشانهٔ گورستان گبرها. من چیزی ندیده‌ام اما می‌گویند یک وقتی دهانهٔ دخمه‌ها پیدا بوده، گورهای ایستادهٔ رو به خورشید. بعد در آن سال‌های سیاه پرآشوب، غریبه‌ها آمده‌اند؛ غریبه‌های موتورسوار، غریبه‌های تفنگ به دست. شبانه‌ آمده‌اند و کنده‌اند و زیر و رو کرده‌اند، به طمع گنج، به هوس عتیقه. چیزی برده‌اند؟ نمی‌دانم. گبری بوده، گوری بوده؟ نمی‌دانم. هرچه هست مشتی حرف است، خاطرات مبهم و موهوم پیرمردها و پیرزن‌ها. ولی من این وهم را دوست دارم. وقتی مه از دره‌های زیر پایم بالا می‌آید دوست دارم خیال کنم سر راهش قبرها را هم زیارت می‌کند، قبرهای هزارساله، استخوان‌های هزارساله. گنجی نمی‌خواهم، گوری می‌خواهم در دل این خاک. دوست دارم خیال کنم پس از مرگ به خیل استخوان‌های گم‌شده در جنگل می‌پیوندم. گنجی می‌شوم از گنج‌هایش، رازی از رازهایش، قصه‌ای از قصه‌هایش. و روزی که از خاطرهٔ درخت‌ها پاک می‌شوم در خاطرهٔ خاک جاخوش می‌کنم. دوست دارم خیال کنم خاک خاطره‌ای دارد، مرگ خاطره‌ای دارد و کسی هست که مارا یاد کند؛ مرا و پروانه‌ها را و گل‌های وحشی امساله را. 
  • ماهی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی