نوستالوژی به روایت باغچه
چهارشنبه, ۱۰ تیر ۱۳۹۴، ۱۱:۴۲ ب.ظ
باغچه، امسال سبزتر از سال قبل است. از وقتی که آمدهام، هر شب خودم آبش دادهام. تک تک گیاهانش را دوست دارم، صرف نظر از اینکه میوه و حاصل دارند و خواهند داشت، یا نه: نعناها و ریحانها را یک جور، بنفشههای وحشی را یک جور، شمعدانیها و نخلها و شمشادها را یک جور. آلبالویی را که میوه داده و نچیدهایم یک جور، مویی را که میوههایش را نارس چیدهایم یک جور. اولین شبی که آب دادن را شروع کردم، نگران بودم که مبادا پدرم شاکی شود از اینکه سرگرمیاش را از دستش درآوردهام. اما بعد دیدم که مشکلی ندارد هیچ، انگار یک جورهایی راضی هم هست. این شد که ادامه دادم. و هر شب از اینکه باغچه سبزتر از سال قبل است حیرت کردم و خوش شدم.
باغچه را که آب میدهم، مدام یاد آخرین باغچهمان را میکنم در سنندج. یاد کرتهای خیار و گوجهاش را و مربعهای سبزیکاریاش را. چه خانهای بود. چه باغچهای داشت. شبها چنان بادی میوزید که فکری میکردی درختها از ریشه درمیآیند، ولی درنمیآمدند. در حیاط آن خانه میرفتم و میآمدم به امید وزن کم کردن. در حالی که مختاباد و سراج در گوشم میخواندند. و در ذهنم خیال میبافتم، خیال یک باغ بزرگ که در آن کشاورزی کنم، خیال نقاش شدن، خیال پزشک شدن، خیال زن خانهدار شدن. همه آیندههایی ممکن و محتمل را در ذهنم مرور میکردم. و هر چند وقتی را با یکیشان خوش بودم. در خنکی باغچه راه میروم و برای دقایقی، باز همان دخترک هفده سالهٔ ترسخوردهٔ امیدواری میشوم که بودم.
گاهی عقبتر میروم. میرسم به باغ بابابزرگ که یک عمر همه خاطرات و احساساتم را با عطف به آن تفسیر کردهام. بوتههای انبوه گلهای ادریسیاش، جنگلهای شمعدانیاش، پرتقالها و بوی سم، قطعهزمینهای کوچکی که به ما کوچولوها میدادند تا لوبیا بکاریم. و ایمان که به جای لوبیا در زمینش گل میکاشت. چه گلهایی هم! گلهای رز شکفته را با ساقههای کوتاه میچید و فرو میکرد در خاک. و بابابزرگ که عصازنان از خاطراتم عبور میکند و صدای نعلینش در سرم میپیچد.
روزها از خاطره فرار میکنم، نمیخواهم شبیه انبوه آدمهای جامانده در گذشته باشم. نمیخواهم سایههای گذشته را بپرستم. اما شبها سایهها از پست تنهٔ سیراب درختان نرم نرم بیرون میخزند و من بیمقاومتی می پذیرمشان. هی زمان از دست رفته! هی مردهای خانواده من، با آن عشق کشاورزیتان! هی همهٔ آدمهایی که از این سو و آن سو، عشق خاک و آب و بذر را برای من به میراث گذاشتهاید! آه.
باغچه را که آب میدهم، مدام یاد آخرین باغچهمان را میکنم در سنندج. یاد کرتهای خیار و گوجهاش را و مربعهای سبزیکاریاش را. چه خانهای بود. چه باغچهای داشت. شبها چنان بادی میوزید که فکری میکردی درختها از ریشه درمیآیند، ولی درنمیآمدند. در حیاط آن خانه میرفتم و میآمدم به امید وزن کم کردن. در حالی که مختاباد و سراج در گوشم میخواندند. و در ذهنم خیال میبافتم، خیال یک باغ بزرگ که در آن کشاورزی کنم، خیال نقاش شدن، خیال پزشک شدن، خیال زن خانهدار شدن. همه آیندههایی ممکن و محتمل را در ذهنم مرور میکردم. و هر چند وقتی را با یکیشان خوش بودم. در خنکی باغچه راه میروم و برای دقایقی، باز همان دخترک هفده سالهٔ ترسخوردهٔ امیدواری میشوم که بودم.
گاهی عقبتر میروم. میرسم به باغ بابابزرگ که یک عمر همه خاطرات و احساساتم را با عطف به آن تفسیر کردهام. بوتههای انبوه گلهای ادریسیاش، جنگلهای شمعدانیاش، پرتقالها و بوی سم، قطعهزمینهای کوچکی که به ما کوچولوها میدادند تا لوبیا بکاریم. و ایمان که به جای لوبیا در زمینش گل میکاشت. چه گلهایی هم! گلهای رز شکفته را با ساقههای کوتاه میچید و فرو میکرد در خاک. و بابابزرگ که عصازنان از خاطراتم عبور میکند و صدای نعلینش در سرم میپیچد.
روزها از خاطره فرار میکنم، نمیخواهم شبیه انبوه آدمهای جامانده در گذشته باشم. نمیخواهم سایههای گذشته را بپرستم. اما شبها سایهها از پست تنهٔ سیراب درختان نرم نرم بیرون میخزند و من بیمقاومتی می پذیرمشان. هی زمان از دست رفته! هی مردهای خانواده من، با آن عشق کشاورزیتان! هی همهٔ آدمهایی که از این سو و آن سو، عشق خاک و آب و بذر را برای من به میراث گذاشتهاید! آه.
- ۹۴/۰۴/۱۰