کانی‌چاوْ

من گذرگاه بادها هستم

کانی‌چاوْ

من گذرگاه بادها هستم

در ستایش رگ‌های فیروزه‌ای

شنبه, ۱۶ خرداد ۱۳۹۴، ۰۸:۴۱ ب.ظ
زنی که با نوزادش به آرایشگاه آمده‌بود را قبلا دیده‌بودم. آن چشم‌های درشت مورب، آن پوست سفید خوش‌آب، آن گونه‌های آویخته و آن لب برجسته گوشتی برایم آشنا بود. حتم داشتم که قبلا هم دیدش زده‌ام، همان طور که حالا داشتم دید می‌زدم: از داخل آینه آرایشگاه. حتی اگر نوزادش نبود که ساکت و خوش‌خلق روی زانوهایش نشسته‌بود و اجازه می‌داد که موهای مادر را قیچی کنند، تنش داد می‌زد که تازه زاییده‌است. یک پرده گوشت روی همه اندام‌هایش کشیده‌شده‌بود. پستان‌هایش برجسته و آویخته بودند. لگنش پهن بود و «دستگیره‌های عشق*» کاملا نمایان. کمی بعد، وقتی داشت به پسرک شیر می‌داد، رگ آبی پیچ و تاب خورده‌ای را دیدم، درست همرنگ دریاچه‌ای که در بهترین خواب همة عمرم، در آن غوطه می‌خوردم: آبی درخشان، آبی فیروزه‌ای.

زیبا بود. زیبایی مدل‌های روستایی نقاشان اروپایی را داشت: زن‌هایی با ساق‌های استوار و شانه‌هایی سفید. با دیدنش حسرت می‌خوردی که چرا بیش از این از تاریخ نقاشی نمی‌دانی تا او را دقیقا به یک تابلوی خاص تشبیه کنی. پسرش شبیه خودش بود. همان گونه‌های آویخته و همان چشم‌های مورب. بعد از اینکه چند بار چشم‌هایم بین صورت مادر و پسر رفت و آمد کرد، کشف کردم که چه چیزی در صورت زن این قدر جاذبه دارد: صورتش کودکانه بود، صورت دختربچه‌ای شاد و شیطان. و خودش هم به دختربچه‌ای شاد و شیطان می‌مانست. وقتی با شوق از عروسی خواهرشوهرش حرف می‌زد، در چشم‌هایش می‌دیدم که به لغزش پارچه‌های حریر روی تنش فکر می‌کند و به رقص، شاید حتی رقص با بچه. در چشم‌هایش می‌دیدم که در دنیای دیگران سیر نمی‌کند؛ دنیای «تور او بلندتر بود یا تور من؟!» ، دنیای «داماد به عروس سر است!» ، دنیای رژیم گرفتن به خاطر عروسی پیش رو. در چشم‌هایش فقط رقص بود که می‌درخشید.


صاف نشسته بود مقابل آینه و پسرش را مثل عروسک کوچکی می‌رقصاند: «نی نای نای، نی نای نای.» در وجودش چیزی بود که مرا به یاد دستهٔ گل‌های وحشی‌ روی میزم می‌انداخت. به یاد تخت‌مرغ‌هایی که روستایی‌ها به «میگل فرشته‌رو*» و نوعروسش هدیه داده بودند. در وجودش چیزی بود که مرا برعلیه خیلی‌ها می‌شوراند. برعلیه مردی که توییت‌ کرده‌بود: «بانو رو به هر کس به جز لیلا حاتمی بگی ک*لیسیه». بر علیه آن دیگری که نوشته بود «به دوست‌دخترم گفتم اگر پهلوهاشو آب نکنه، با دندون می‌کَنمشون!». پسرش را در آینه می‌رقصاند و زیرگوشش می‌گفت: «ببین خانوما چه جاهای خوب‌خوبی میان!» دیدش می‌زدم و از خودم می‌پرسیدم یعنی آن مردها را هیچ کس به آرایشگاه زنانه نبرده‌است؟ هیچ کس در گوششان نخوانده‌است: «ببین خاله‌ها چه خوشگلن!»؟ یعنی آن مردها هیچ رگ فیروزه‌ای رنگی را به یاد نمی‌آورند؟


رادیو مدتی بود که داشت می‌خواند: «چرا باید بمیرن از تشنگی، ماهی‌های کوچیک سرخ و آبی؟!»



* انگلیسی‌زبان‌ها به برجستگی پهلوها می‌گویند Love Handles. 
** از شخصیت‌های رمان «آقای رئیس‌جمهور»، اثر میگل آنخل آستوریاس.
  • ماهی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی